محل تبلیغات شما

تمام امید اون روزم این بود از اون ساختمون قدیمی توی استاد معین خلاص شیم و بریم شورا و بعد موقع برگشت من کتاب جدید کیوان رو بخرم تا به محض رسیدن به خونه یک جا فرو ببلعمش.
چهل دقیقه توی راه پله ی اون ساختمون وایساده بودم منتظر تا شادان برسه. اون لحظات عین بچه ای بودم که کف حیاط حرم ولش کردن و نمی دونه چه خاکی به سرش باید بریزه و اشک بود که از چشمام می ریخت کف زمین و روی لباسام قطره های اشک جا می انداخت و تماسی که قطع شد و تلفنی که خاموش شد. با سردی هر چه تمام تر. من رها شده بودم انگار از قصد دستمو ول کردن که مخصوصن گم شم نه اینکه به خاطر شیطنت و سر به هوایی خودم یک لحظه دستمو از دستش بیرون کشیده باشم،وسط جمعیت دستشو به زور کشید و رفت و من موندم. تنهای تنهای تنها و سلاحی جز اشک نداشتم. لباسم با تمام ابهتی که بهم می داد هیچ کاری برای خرد نشدن اون لحظه ی من نازک نارنجی و از همیشه ضعیف تر از دستش بر نمیومد.مهم نبود توی اون راهرو پر از آدم هایی بود که داشتن حتا اشک های منو از پشت سرم هم می دیدن و اون مرد لعنتی نکبت که از توی خیابون به من آویزون از پنجره که زار می زدم بر و بر نگاه می کرد، من اون لحظه باید کیسه ی اشک توی چشمام رو خالی می کردم و هیچ چیز دیگری برام مهم نبود و هیچکس جلو دارم نبود که بی خیال زار زدن شم.
بالاخره از اون ساختمون لعنتی خلاص شدیم. به زور از هجوم اشک ها خودمو رها کردم و بعد شورا و یکی دو ساعت بعد موقع رهایی شد و حالا وقتش بود برم کتاب رو بخرمش و وقتی رسیدم خونه بخونمش و بخونمش و بخونمش و از جهان خلاص شم.
فروشگاه بسته س.می دونم کتاب انقدر جدیده که هنوز جای دیگری پخش نشده با این حال از کتاب فروشی ادیب هم سراغشو می گیرم ولی حتا خانوم فروشنده هم متاسفه که چنین کتابی رو ندارن.
حالا شنبه شده و بعد از سه روز که آنلاین سفارش دادم این عزیز دردونه رسیده دستم.مهین، همسر عباس کتابو تحویل گرفته، وسط راه پله می‌ده دستم و پر از شوقم تا از تو کیسه درش بیارم‌.
مونده بودم بین خواب و کتاب کدومو انتخاب کنم و خب "این کتاب" به من کوآلای همیشه در پی خواب چیره شد و گفت اگه بخوابی چند ساعت دیرتر به من می رسی پس تورقم کن و خواب رو به بعد موکول کن.
گاهی فقط یک کتاب می تونه تمام امید به زندگی‌ت باشه.



می گذره این روزا از ما، ما هم از گلایه هامون

عادی می شن این حوادث، اگه سختن اگه آسون

توی پاییزمجاور، وسطای ماه آذر

شد قرارمون که با هم، بزنیم به سیم آخر 

اما چون دکانی نیست تا دوست معامله کند، آدم ها مانده اند بی دوست

انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم، نابوده به کام خویش نابوده شدیم ...

اون ,کتاب ,توی ,اشک ,اگه ,رو ,به من ,و بعد ,اون ساختمون ,بخونمش و ,شد و

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سفر تا بی نهایت عشق دورهمی irrelogco كُلُواْ وَاشْرَبُواْ وَلاَ تُسْرِفُواْ إِنَّهُ لاَ یُحِبُّ .. = بهره وری Anybody May Download riaremutcont bselawethban borniwida nfecelobclim مرجع آموزشی کشور