محل تبلیغات شما

چند سال پیش که گلی ترقی خونده بودم یادمه مریدش شده بودم.امسال خیلی اون حس ماورایی رو بهش نداشتم و فقط می خوندم که خونده باشم.
اون روز به خاطر سبُک بودنش، خواب زمستونی رو گذاشتم توی کوله م تا لحظات انتظار دستم بگیرم و بعد از این همه سال دوباره بخونم. پیش از راه افتادن و شروع شدن ت های ممتد ماشین چند صفحه ای خوندم ولی حواسم انقدر جای دیگه ای بود که فقط می خوندم تا زمان آسون تر بگذره وگرنه تا همین الانشم که تا آخرین صفحه رو خوندم و کتابو تموم کردم نه یادم میاد انوری کی بود نه عزیزی و حیدری و مابقی شخصیت های کتاب کی بودن. فقط شیرین خانوم و عاشقانه هایی که هاشمی براش قطار می کنه تو ذهنم مونده.
ساعت نه و خرده ای می رسم. تا یازده خیلی مونده حتا اگه یک ربع هم بود به چشم من یک سال می گذشت ولی حالا یک ساعت و خرده ای انتظار خودش قد یک قرن طول می کشه و شبیه غول بی سر و پایی جلوم قد علم می کنه.
کتابو در میارم و شروع به خوندن می کنم،یکی میاد بالای سرم. می پرسه فال می گیری؟ حتمن از گل ونی ای که به سرم بستم و دست های حنا گرفته ام و خرمهره های آبی ای که به سربندم آویزون کردم همچین فکری به سر پوکش زده. جوابشو نمیدم.کم پیش میاد جواب کسی رو ندم و اون از اون آدم ها بود که ارزش سر بلند کردن از روی کتاب رو نداشت.دوباره پرسید و وقتی جواب ندادم نشست روی صندلی کنارم.گفت باید منتظر شم تا خوندنت تموم شه و بخوای جواب بدی؟بازم جوابشو ندادم چون خودش حقیرتر از این حرف ها بود که با درشت بارش کردن بخوام شخصیتشو کوچک جلوه بدم. اون یه آدم نبود یه شی بود که ارزش حروم کردن حتا یه واژه هم نداشت.کتابمو می خوندم و لحظه شماری می کردم تا ساعت یازده شه و هر چی ساعت بیشتر می گذشت تپش قلب و دلشیرینه های من شدت بیشتری می گرفت.
تو صفحه ی ۱۲۰ آقای هاشمی با خودش می گه: "چه کسی،چه نیرویی این زنو واسه من فرستاده؟مگه چه کار کرده ام؟چه عرضه ای از خودم نشون داده ام؟هیچی.نه باهوش بودم نه خوشرو.نه ایمونی داشتم نه اعتقادی.نه به خاطر چیزی جنگیدم و نه دنبال چیزی دویدم.یه معلم نقاشی بودم و دوستی به اسم آقای حیدری داشتم.چرا من؟من که نه علامتی دارم،نه نشونی،نه خاندانی،نه رسالتی،هیچی."
"این خوشبختی ارثی نبود.اکتسابی هم نبود‌.یک معجزه بود.یک اتفاق منحصر به فرد،مال او بود."
ساعت دیگه واقعن به یازده نزدیک شده. پا می شم بند و بساطمو جمع می کنم و می زنم بیرون و دلم می خواد تا اونجا رو با تمام بار و بنه ی سنگینم لکه بدوام.‌‌


نویسنده: گلی ترقی
چاپ هفتم زمستان ۱۳۸۸
انتشارات نیلوفر
۲۸۰۰ تومان !


اما چون دکانی نیست تا دوست معامله کند، آدم ها مانده اند بی دوست

انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم، نابوده به کام خویش نابوده شدیم ...

ای ,یک ,رو ,اون ,خوندم ,ساعت ,بود که ,می خوندم ,و شروع ,شه و ,ای که

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بانک مقالات و طرح های توجیهی سمینار ارتباطات (وبگاه هادی زمانی) mcamzongbloodad چغرسیاه tioboogaci klimdingbordia کتابخوانی candmamemi سایت دعا نویسی - شیخ دعانویس John's receptions