محل تبلیغات شما
زندگی ادامه دارد من قاطی خانواده و خانواده م قاطی من و زندگی مخلوط شده درکار و مردم بدون هیچ یک ذره ای از آرزوها و رویاهایی که رسیدنشان را به صبرکردن هایم نوید میدادم.به سمت پیری و زوال دو سه خط نوشتن و فکر به جوانی به غلط های نه خیلی غلطِ دوران جوانی .و حرفهایی از دوست داشتن که خریدار ندارد مردم به خانه هایشان میروند من به خانه هایشان میروم .آنها به خانمان میروند.و من به خانمان میروم هوای زیر درخت نارنج یخ میزند .سرما توی حیاط پهن میشود .از در خانه بیرون میرود و توی محله پهن میشود.مرد همسایه سیگار میکشد پسرهمسایه تریاک میکشد نوه ی همسایه مشروب میخورد و زن همسایه چادرش را به سر میکند صورتش را به بندتوی دستم میسپارد و یکریز لای بندو خط چروک روی صورتش اصلاح میشود و نمیشود .حرف میزد و لبهایش لای بند میرود و درد میکند ولی باز هم حرف میزند از نوه اش میگوید از پسر و شوهرهرش میگوید از بدبختی هایش میگوید از گوشه ی چشمش اشک به گونه اش میچکد نمیفهمم از غم است یا از درد کندن موهای پرز دار پشت لبهایش؟؟در انتها آینه را به او میدهم نگاهی میکند و بلند بلند صلوات میفرستد که دستت درد نکند دختر خیرببینی ثوابش برسد به روح امواتت م غرق صحبت میشود به اتاقم میروم هنوز زنگ صدایش توی خانه است .نمیفهمم کی صدایم میکند دوباره تشکر میکند لبخندی میزنم و میگویم کاری نکردم که قابل شما باشد زحمتی نبود در آخر آهسته زیرگوشم میگوید و تاکید میکند که زودتر شوهرکنم .من توی دلم چیزی از ترس به یکباره جمع میشود به شوهر و پسر و نوه و مرد آمدن توی زندگی ام فکر میکنم به سیگار و تریاک و مشروب .مثل تکاندن سر برای دک کردن یک مگس مزاحم سرم را تکان میدهم که تصورات خط خطی از سرم بیرون بریزد چه چیز در یک زندگی خاکستریِ روبه سیاه زن همسایه درکنار یک مشت مرد شیرین و زیباست که تاکید موکد با من میکند که تجربه اش کنم؟؟؟!!!!!.به انگشت انگشتری ام زل میزنم دستم را مشت میکنم .هنذفری را توی گوشم فرو میکنم.نکند همه نوشته هایم توی بلاگفا به فنا برود؟؟؟؟نکند اصلا دیگر اینترنت  و وبلاگم به روال قبل برنگردد به حرفهای اپراتور پیشگامان پشت تلفن فکر میکنم: خانم دهقانی این نیست که دیگه برنگرده ولی زمان برگشت همه چیز به روال قبل مشخص نیست و البته این هم حرف من نیست حرف وزیر ارتباطات است.به هرحال نگران نباشید درست میشه
جمله ی آخرش را هی امیدوارانه به برای خودم تکرار میکنم.مادرم صدایم کرده و نشنیده ام آنقدر نشنیده ام که دستش به کتم رسیده و تکان داده مرا و گفته: آهای دختر مگه کری؟؟؟
دقایقی بعد صدای جاروبرقی در خانه میپیچد و پس از آن مادر به تماشای اخبار مینشیند باز هم نمیفهمیم چه خبر است توی این همه اخبار.قاب عکس پدر به دیوار توی حال آویزان است و خودش در گذشته ی رنجور مردم محله غرقچقدر حال غریبی است عشق به یک قاب عکس. دوستش دارم قاب سبز رنگ و چانه ی مردی که شبیه به چانه ی من است
قاب عکسی که پدرم است
پسرک قد  بلندی مرا خاله صدا میکند
چه نسبتهای نزدیکِ دووووووری
پدر یک دختر .خاله ی یک خواهرزاده.گریه ام می افتد به مادرم فکر میکنم او تمام آینده ای است که قرار بود کمی آرامتر و خوش تر از حرفهای 20سال و 30 سال پیش باشد
نمیتوانم نسبت نزدیکی به داشتن مردی توی زندگی ام اضافه کنم
چه نسبتهای متضادی.چه امنیت های خراب و دروغی
چگونه کسی شبیه  پدرم را پیدا کنم شبیه کسی که اصلا نبوده؟؟مگر میشود.یک محالِ محضِ رویایی . پنجشنبه ها و جمعه ی زهرماری توی گورستان سرمای تلنبار شده روی سنگ قبر های قطعه ی 24 و 28 ترس از همه ها.ترس از حرفهای همه ها فردا تمام میشود و امروز هم
کاش شلوغ تر از این نشود زندگی ام و بیشتر نشوند آدمهای درونش
کاش به منطق های زنِ سیاه بختِ همسایه کسی  خطِ مشقِ درست بودن نزند.


اما چون دکانی نیست تا دوست معامله کند، آدم ها مانده اند بی دوست

انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم، نابوده به کام خویش نابوده شدیم ...

توی ,ی ,یک ,میکند ,میشود ,ام ,را به ,فکر میکنم ,زندگی ام ,میگوید از ,روال قبل

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خدمات تاسیسات ایران bronenhosro Diagnostic tool make you repair your car more convenient گل نرگس کی میرسد؟ در راه مدرس synchrotidep مرجع آموزشی دومینور خرید پستی عینک آفتابی batdeneres عاشقان ظهور نزدیك است