محل تبلیغات شما

مـــــــــــــداد رنگی



استار گرل تنها کاری که می کنه اینه که دور و دور و دورتر شه درست عین یه ستاره ی راست راستکی که انقدر دوره که بعضی وقت ها سوسو زدنش رو هم به زور می شه دید چه برسه بخوای حتم داشته باشی که وجود داره. منی که همینجوری ش هم چهارصد کیلومتر دور بودم دقیقن باید به چقدر دورتر برم تا از ذهنم پاک شه؟ پاک که نمی شه، کمرنگ هم نمی شه پس چی قراره بشه؟ تا کِی قراره یادم باشه و همه ش توی خودم کز کنم؟ واگن خوشحالی م توش هیچ قلوه سنگی نمونده هیچی هیچی هیچی،تمام چیزهایی که یه روز خوشحالم می کردن الان فقط نگاهشون می کنم. سوسیس خام های توی یخچال ترغیبم نمی کنن تا بشینم و با ولع بخورمشون،پنیرهای مورد علاقه م رو حتا دلم نمی خواد بوشون به بینی م بخوره،از جعبه ی نون خامه ای ها حتا یه دونه هم نخوردم چون اون روز توی اتوبوس تجریش تا پیچ شمرون با تو نون خامه ای خورده بودم و اگه تو تنهایی می خوردم بیخ گلوم می موند،درست مثل این بغضی که انگار هزارساله راه گلومو بسته. مامز برام کلاه روباهی نمی بافت، چهارسال بود نمی بافت می گفت مسخره ت می کنن می گفت بچه گونه س،حالا چند روز پیش رفتیم نخ هاشو خریدیم ولی من بازم اونقدری که باید خوشحال نیستم. از اینکه انقدر ضعیف شدم که واگن خوشحالی م خالی خالیه از خودم بدم میاد. کتاب استارگرل هم تموم شد و باید کتاب های تازه شروع کنم،ولی حتا موقع خوندن یه کتاب مرجع در مورد دریا و اقیانوس ها هم می تونم یاد تو بیفتم و غرق شم کف کف دریا. انگار ما رو تیکه تیکه کردن و هر تیکه مون رو توی یه کتاب جا دادن.نه فقط کتاب،فیلم ها،موزیک ها. حتم دارم هنوز هم Eternal sunshine of spotless mind  رو ندیدی،ولی باید ببینی،اون که دیگه خود خودمونیم.

این دو جلد تمام کرکرترهاش هم به طریقی منم هم تویی، همه ی صفات و حس های ما انگار تقسیم شده میون آدم های این قصه. یک لحظه من استارگرل می شم و تو الوینا که با همه سر جنگ داره لحظه ی بعد برعکس می شه ، یک لحظه من لئو می شم و از اینکه جلوی همه منو ببوسی خجالت می کشم و تو دادار دودور عشقمونو میون همه راه می ندازی و اون موقع هم تو دلم نقل و نبات می ریزن هم می ترسم هم می ترسم هم می ترسم.یک لحظه هم خانوم بتی لو می شم که از تموم آدم های اون بیرون می ترسم و دلم می خواد نُه سال آزگار همین گوشه بشینم و کتاب بخونم. انگار وقتی جری اسپینلی داشته این دو تا کتاب رو می نوشته بعدش از خدا خواسته که تمام شخصیت های این کتاب یه روز تبدیل به واقعیت شن ولی اگه می دونست یکی مثل من قراره حالا حالاها واگن خوشحالی ش خالی باقی بمونه باز هم دلش راضی می شد چنین چیزی آرزو کنه؟




 دیگه گل سرخ زیر تجیر نیستم که یه روزی یه جایی یک نفر از اون سر دنیا منتمو می کشید. دقیقن روباهه شدم که باید توی گندمزار بشینم و چشم به غروب بدوزم و با این کنار بیام که خودم خواستم خودم خواستم خودم خواستم که اهلی م کنه و حالا که می خواد برگرده اخترکش حق ندارم ثانیه ای بی قراری کنم
دیار اسرار آمیزی ست دیار اشک
نهاد و گوهر رو چشم سر نمی بینه
خودت گفتی تا ابد مسئول گلتی ولی وقتی بی هوا گذاشتی و رفتی چوب جادو ازم یه روباه اهلی شده ی رها شده ی غمگین ساخت.



goush_mahi@


نمی دونم تو استار گرل زندگی من بودی یا من استار گرل زندگی تو؟

هرچی بود آخر قصه ی ما هم شبیه به همین داستان شد، از اولش هم معلوم بود این همه اتفاق خوب افتادن و خاطره های خوب به نخ کشیدن دیری نمی پایه که از هم باز می شه و تمامشون مثل منجوق کف زمین می ریزن و کی دیگه حال داره جمعشون کنه؟جمعشون هم کنی بینشون یه عالم کرک و مو و کثیفی های زمین میاد. آخه فکر هم که می کنم می بینم تمامش هم این وسط اتفاق خوب نبود، من جنگیدم، تو جنگیدی رسمن و حتا نمی دونم اینا واقعی بود یا بازی های ذهنی؟ درد کشیدیم رنج کشیدیم که راه رو هموار کنیم ولی راه ما رو هموار کرد و از رومون رد شد.هرچی بود حداقل چند صدتایی اتفاق خوب و خاطره ی خوش هم رقم خورد ولی من این مدت تمام اون خاطرات خوب رو با دل مشغولی ها و دلشوره ها و حال بدی های این روزهام همراه اشک هام از توی چشمام بیرون ریختم. خاطرات خوب کمرنگ شدن و یه سری هاشون انقدر محو شدن که می ترسم اونا رو هم توی خواب دیده بوده باشم و اصلن واقعیت نداشته باشن. ولی من یه فرق اساسی با استار گرل دارم نمی تونم بدون حرف زدنی راهمو بکشم و برم و هیچ نشونی ازم نباشه. با هر اشکی که می ریزم یه شوره زار بزرگ پشت سرم سبز می شه که هر وقت اراده کنی می تونی منو پیدا کنی ولی وقتی امیدواری که منو پیدا کردی به برزگترین دریاچه ی نمک جهان می رسی.
به نظرم هر آدمی می تونه استار گرل زندگی یکی دیگه باشه که با رفتنشون یه سیاه چاله ی بزرگ تو دل اون یکی به وجود میارن. درسته تو الان دورت پُر از ستاره های نورانیه که هزاران سال پیش مردن و چون هنوز سوسو می زنن فکر می کنی محض خاطر تو دارن از خودگذشتگی می کنن و بهت نور می پاشن و سخت درگیر نورپردازی های اونایی و خاموش شدن من برات هیچ اهمیتی نداره. ولی یه روزی به خودت میای و می خوای دوباره برگردی به اخترکت و ناز گل سرخ خودتو بکشی. اما فقط با یه زمین خشک که تمامش رو بائوباب ها گرفتن روبرو می شی و گل سرخی که هنوز باد نتونسته یکی دو تا از گلبرگ های سوخته ی سیاه شده ش رو از کاسبرگش جدا کنه.
اون شبی که گفتم تجیر روی سرم نذار نمی دونستم این همه قراره دیر کنی و دل به سوسوی ستاره هایی با نورهای عاریه ای ببندی و هق هق های من پشت سرت رو نبینی،فکر می کردم قراره با چهارتا دونه خار فکستنی که دارم از خودم محافظت کنم،فکر می کردم دلت به رفتن راضی نمی شه و نهایتن تا اخترک بغلی بری و برگردی. پاتو از اخترک بیرون نذاشته بودی که دلتنگی هام شروع شد، ریشه هام آب گرفتن از زمین رو پس زدن و عمر گل سرخی م ته کشید. روباهی شدم که اهلی م کردی و رفتی پی گل سرخ تازه.




تا حالا نمی دنم چند بار این فیلمو یا خودم دیدم یا تو ماهواره پاهواره داشته نشون می داده شستم به دوباره و هزارباره دیدنش. هرچی هست این مدت واقعن نیاز داشتم بهش و نشستم دوباره می بینم و آبغوره می گیرم. از اون فیلم هاست که باید دو هزار دفعه ی دیگه ببینمش.




اون روز یه اتفاقی افتاده بود و داشتم با واو در مورد اینکه هم فلانی حق داره و هم فلانی حرف می زدم. می گفت نه نمی شه یعنی چی که هر دو طرف حق داشته باشن! تازه واو خیلی آدم منطقی ای برای من محسوب می شه که دیدم اونم داره یک طرفه به قاضی می ره و خدارو شکر بحث عوض شد و مجبور نبودم بیشتر باهاش بحث کنم چون اصلن از اونایی نیست که زبون به دهن بگیره تا حرف بزنی چون سنش خیلی از من بیشتره فکر می کنه علامه ی دهره. ولی واقعن نه یک نفر مقصر تمام اتفاق هاست و نه یک نفر تنها مظلوم اون اتفاق. هیچ کس بی تقصیر نیست و از طرف دیگه هم قرار نیست تمام حق فقط با یه نفر باشه و نفر مقابل رو با چوب بزنیم.
تک تک این آدم های توی این عکس هم می تونن مقصر باشن هم به همون میزان توی دنیا حق داشته باشن. وقتی دعوا و بحثی رخ می ده قطعن یه آزاری این وسط بوده و طرف مقابل ری اکشن نشون داده، هیچکس بی خودی از کوره در نمیره، پس یکی اگه میاد پیشتون حرف می زنه و درد دل می کنه یا خودتون با کسی حرف می زنین اون سمت قضیه رو هم در نظر بگیرین خودتونو مظلوم نشون ندید که فقط وجهه ی فرد مقابل رو خراب کنین و از خودتون یه فرشته ی بی عیب و نقص بسازین. از بد بودن خودتونم بگین و اینکه اگه عصبانی بشید شما هم به یه غول گنده ی غیر قابل کنترل تبدیل می شید.
واقعن دارم روی خودم سر این مقوله کار می کنم،پذیرشش قزعن نیاز به تمرین داره و خودتو کوفتن و از نو ساختن،ولی واقعن دارم تمرینش می کنم.
این مدت یه چیز دیگه رو هم دارم به مغزم فرو می کنم که ملکه ی ذهنم شه؛ اگر سر دلم سنگین بود و احیانن خواستم با کسی حرف بزنم فقط حرف بزنم،جلوی خودمو بگیرم و توهین نکنم، چون به همون میزان منم می تونم مقصر باشم و به همون اندازه هم فرد مقابل می تونه حق داشته باشه. و اینکه قرار باشه بدگویی طرف مقابل رو کنم دارم به دیگران این اجازه رو می دم به اون آدم توهین کنن،آدمی که قطعن یک روزی دوست خوب یا پارتنر خوب یا فامیل و آشنای خوبی برام بوده. دنیا به طرز عجیب غریبی کوچیکه به همون اندازه که میم توی اونجا و شین اینجا می تونن توی یه بازه ی زمانی کوچولو یه کیف عین هم و هم رنگ بخرن ممکنه دوباره با اون آدمی که بحث و دعوا داشتین یه جای دیگه از جهان دوباره هم مسیر بشین ولی وقتی به اطرافیانتون این اجازه رو دادین بهش توهین کنن کاملن احترام اون فرد رو گند زدین.
و اینکه وقتی کسی حرفی در مورد یکی دیگه میاره پیشتون دَم به دَمش ندین،چون دو روز دیگه اونا دوباره از باسن هم تناول می کنن و شما می مونین و حوضتون.به کرات برام رخ داده و الان دارن سعی می کنم فقط سکوت کنم.




ریاضتی که این مدت کشیدم رسمن نابودم کرد. اینکه وسط خیابون یهو تموم وجودت بلرزه نتونی دیگه راه بری به حرف چیز ساده ایه ولی وقتی اتفاق میفته و حس می کنی تمام جهان دارن با دست نشونت می دن بدتر پاهاتو سست می کنه.این روزها از این حال و هواها کم نداشتم یهو وسط خیابون فقط می خواستم یه دستی منو بلند کنه بذاره تو خونه که اگه گریه م گرفت راحت گریه کنم تا بالاخره یک روز این سوگواری ها تموم شه.
دارم با کتاب و فیلم خودمو از نو می سازم.سرعت فیلم دیدن و کتاب خوندنم زیاد شده چون جز این دو مورد الان نمی تونم به کسی تکیه کنم. هزار کار می شد انجام داد واسه فراموشی و خوشی های ابلهانه ی زودگذر ولی تک تکشون فقط خودمو از پا می انداخت اینجوری بیشتر دهنم پشت و رو می شد. و چون خودم مهم تر از هر چیز و هر کسی ام و تمام آدم ها فانی اند و بی ریشه،(می دونی که همین بی ریشگی اسباب زحمتمون شده و باد به هر کجایی می برتمون!) حتا اونی هم که وعده ی سر خرمن "تا ابد" بهت می ده، قطعن اون لحظات دچار بی ریشگی و هیجانات شده یا تا ابد فقط براش چند سال بیشتر به طول نمی انجامه.ولی من تا ابد رو واقعن تا ابد معنی می کنم.نه. معنی می کردم. الان دایره ی تفکراتم فرق کرده،حساسیت هام زیر و رو شدن، احساساتم زمین تا آسمون دچار دگرگونی شده و کاملن کنترل شده س.امکان داره من تا آخر عمرم دیگه دوستت دارم از دهنم بیرون نیاد و فقط در عمل نشون بدم این برام مرگه ولی وقتی هیچکس جز خودم برام نخواهد موند پس باید حواسم به احساساتم باشه.
اغلب بیزارم از درد دل کردن و دردهامو فقط می نویسم برای اینکه خالی شم.اما این بار فشار جوری روم زیاد بود که به اجبار خیلی بسته و گنگ با چند نفری حرف زدم تا یه کم سر دلم سبک شه.با خودم خیلی حال کردم که جانب حق رو رعایت کردم چون این افراد از نزدیک ترین هام بودن و هی حق رو به من می دادن ولی گفتم منم فلان جا و فلان جا و فلان جاها و خیلی جاهای دیگه مقصر بودم‌.ولی اینکه یه جای دیگه ای دارن از جانب من می بُرن می دوزن و تنشون می کنن یه کم تهوع برانگیزه فقط یه کم،چون منِ این روزها به همین میزان اندک هم دیگه اهمیتی نمیده.
دیگه واسه ساعت چهار بعداز ظهر دل دل نمی کنم که با موهای طلایی میون گندمزار پیداش شه،دیگه نمی گم برای اهلی کردنم چیکار می تونه بکنه،خودش باید ببینه برای ایجاد علاقه کردن و نزدیک شدن بهم چه راه هایی پیش روشه. گرچه کسی که گل سرخشو بدون تجیر رها می کنه و از یه جای دیگه سر در میاره، به اهلی کردنش هم اعتباری نیست.



آقا دیروز هوا عجب خفن بود، خداوکیلی کیفکردم. دیگه شال و کلاه کردیم زدیم بیرون. قرار بود بریم کریم خان گردی. دیدم زیادیخوشتیپ کردم و کفش و کپ جدید افتتاح کردم حیفه با اتوبوس و مترو برم گفتم یه حالیبه خودم بدم سنپ بگیرم. کد تحفیف هم داشتم دیگه خر کیف وار پاشدم رفتم سر قرار.همچین می گم قرار انگار دِیت داشتم خدایا توهم می زنم :/ ولی خدایی رسیدم اونجا بهوجد اومدم دیدم کیف آبیه فیروزه ایه ش رو انداخته با شال سرخابیه ش و دقیقن با کپو کفش  فیروزه ای سرخابی من ست بود جلالخالق. گفتم خره تو باید پارتنر من می شدی حیفه این حجم از ست بودن هماهنگ نشدهمون حروم شه :/ اول رفتیم از کوچه قدیمیه ی فرازمینی اینا و رفتیم گالریفرمانفرمائیان، اتفاق خیلی هیجان انگیزی توش برقرار نبود ولی خب با حیاطش و بالکنشکلی حال کردیم و هی عکس گرفتیم. بعدشم که به به، آسمون ترکید و بارون و بارون وبارون. دیگه از فرط خوشی لوکه می دوییدم واسه خودم و برای اولین بار بارونی آبیه مرو افتتاح کردم. دیگه صفا و مروه بودا. پیاده زدیم رفتیم ایرانشهر و پارکهنرمندان. که خدا روشکر از صدقه سر بارون هنرمندان گرامی!!!!! توی پارک نبودن و بابارون و حوض های پر از آب به وجد اومدیم. از اونجا هم یه سنپ ریز زدیم تا رَد و یهسیب زمینی با قارچ و پنیر زدیم بر بدن که غصه ها رو بشوره ببره. بعدشم باز پیادهروی تا انقلاب. متاسفانه دیگه بارون بند اومده بود و یوخده سرد شده بود ولی بازممی ارزید، به همچین خل خلک بازی هایی نیاز داشتم.

بعدشم سوار اتوبوس شدم و برگشتم خونه. ازسر ش می خواستم بخوابم ولی گمونم دو و سه اینا بود دیگه خوابیدم. داشتم از خواب میمردم ولی باید چند صفحه ای کتاب می خوندم دو سه روز بود درست درمون نخونده بودم ازخودم بیزار شده بودم. امروز هم با فروردین جانان قرار داشتم هی شل شدم بگم یه روزدیگه و بمونم خونه استراحت کنم (انگار کوه کندم!) ولی دیدم حیفه گفتم پاشم برم. بااینکه تا دوازده یک خواب بودم ولی بازم تو چرت بودم. وسوسه ی اینکه کد تخفیف دارمو راه هم تا بوستان گفتگو زیاده گفتم سر ظهر هم هست سنپ رو بزنم تو گوشش و برم.

دیگه رسیدم اونجا یه ده دیقه یک ربعیتنها نشستم تا فروردین اومد. بعد فکر می کنین با چی مواجه شدم؟! با فروردین هم ستشده بودم :)) با کلاه و دستکش روباهی ها و کفش آجری هام رفته بودم اونم دقیقن باشال نارنجی بود و یه پیکسل تمامن نارنجی هم به جلیقه ش سنجاق کرده بود. جل الخالقکه من دارم هی ست می شم =)) دو بار این بوستان گفتگو رو بیشتر نرفته بودم، یه بارکه با مامز سال ها پیش رفتیم نمایشگاه گل و گیاه بود، یه بارم 4 سال پیش اینا باالهام و ارژنگ و داوودم بود گمونم یادم نیست، رفتیم یه کم چرخیدیم و نشستیم تو چمنها و چهارتا دونه عکس گرفتیم و برگشتیم. امروز ولی تمامشو گشتیم و از سوراخ سنبههاش تقریبن سر در آوردم. چایی خوردیم و از شورا و کتاب و دوست و آشنا و سفر حرفزدیم تا دیگه ساعت 8 شد و من با این اتوبوس ار قاری های دلبر از اونجا تا انقلاباومدم. فقط خودم بودم که اتوبوس راه افتاد ولی وسط راه دو تا آقا و خانوم هم سوارشدن که زود پیاده شدن، کل صندلی ها واسه خودم بود :)) دیگه رسیدم انقلاب گفتم بذاریه امتحان کنم ببینم سنپ چقدر می شه حس بی آر تی شلوغ نداشتم سر دردم هم داشت شروعمی شد. دیدم راه مستقیم چسکی رو تازه با تخفیف زده 20 تومن :/ سرمو کج کردم ویوخده از پایانه ی کاوه پیاده اومدم سر جمااده سوار بی آر تی شدم و با هزار تومنبرگشتم :/ ولی جونم در اومدها جا نبود این خانوم ها هم که یا باسنشون یا کلیپس وکیف و کوفتشونو می مالن به آدم اعصابم اسبی شده بود یه کم به خودم هایده و ابیتزریق کردم تا سر حال شدم. الانم واقعن نیاز اساسی به خواب و استراحت دارم و دلممی خواد یکی برام کتاب بخونه انقدر خواسته ی بزرگیه واقعن؟! خدایا ملت ماشین وخونه و درد بی درمون و پول و کوفت آرزو می کنن می کنی تو پاچه شون! من یکی رو میخوام کتاب بخونه برام نامسلمون. ولی خب الان کلی کار انجام نداده ی دقیقه ی نودیدارم که باید برم سر وقت اونا. ولی تو چرتم خداوکیلی.


دیروز شورا یه جلسه ی ۴ ساعته بود که البته نیم ساعت دیرتر شروع شد و نیم ساعت زودتر تموم شد و ما سه ساعت تمام عین خر توی گِل گیر کرده بودیم. بعد از این همه سال تازه یادشون افتاده معیارهای امتیازدهی به کتاب ها باید تغییر کنه! یک مشت آدم علاف بی دغدغه که چنین چیزهای مسخره ای رو دغدغه ی خودشون می کنن و بحث و هوار و عربده.فقط می خواستم زودتر تموم شه بزنیم بیرون باز شانس آوردم شادان و دو تا دیگه از هم گروهی هامون بودن وگرنه از تنهایی دق می کردم. ولی دمشون هم گرم با ۷۰ ۸۰ سال سن میان بحث می کنن. من یا می خندیدم یا چرت می زدم یا خل بازی از خودم در میاوردم یک لحظه اما تو بگو اگه این جماعت رو درک کرده باشم.  
شیش و نیم زدیم بیرون و بعدشم رفتیم تا بازارچا لاله الف هم بهمون ملحق شد نیم ساعت یک ساعتی چرخیدیم و یه گل ونی* ی جذاب با منگوله های رنگی رنگی از مغازه ی یه خانوم و آقای اورامانی (هورامانی) خریدم و دیگه الف رفت خدنه خواهرش اینا و من و شادانم کشیدیم تا اتقلاب پیاده اومدیم. این اتوبوس های کوفتی هر روز دارن شلوغ تر می شن مُردم تا برسم خونه.
 امروزمم که ته کار مفیدم نوشتن چس مثقال معرفی کتاب بود و چهار رج از این ژاکت بنفشه م بافتن. بقیه ش به بطالت اینترنت گذشت. بلکه الان برم انیمیشن ببینم و کار مفید دوم رو واسه خودم ثبت کنم !!!
 *گل ونی: به این روسری های کوردی جذاب می گن. که هروقت یادم میاد می گم چه خریتی کردم اون سال از کردستان همه ی رنگ هاشو نخریدم و فقط به سبزش بسنده کردم.‌‌ ولی خب به مدد رفیق کرمونشاهی بنفش جذابش از آن من شد دیشبم که رنگی رنگیش رو خریدم. لعنت به تهران که بی اصل و نسب ترین شهره و من دقیقن این خراب شده به دنیا اومدم.  

واسه کسی که عشق دریا و پری های دریایی و موجودات آبزی داره این کتاب مثل گشت و گذار توی بهشت و کشف چیزهای خوب و تازه ست. واسه من هر صفحه ش خودمو توی دریا غرق کردن بود و پا به پای امیلی توی خشکی راه رفتن و باله به باله ش میون موج ها شنا کردن.دست کشیدن روی فلس های بنفشآبی م که وقتی به قعر دریا می رم به بنفش اولترا و آبی کبود می مونه و موقع آفتاب گرفتن روی صخره های کنار ساحل، به سبزآبی روشن و یاسی متالیک رنگ می بازن. ذوقِ سر در آوردن از حرف و حدیث های اسب های دریایی، و پیدا کردن دوستی مثل شونا که تمام چم و خم دریا رو بلده از معجزه های این کتاب واسه من بود.
ولی واسه کسی که عاشق دریا نیست و پری های دریایی یه قصه ی بچگونه بیشتر براش محسوب نمی شن و با دیدن صدف ها و گوش ماهی ها برق ذوق رو توی چشم هاش نمی شه دید، قرار نیست این کتاب واسش معجزه کنه و وقتی پا توی آب می ذاره به چشم بر هم زدنی پاهاش تبدیل به باله هایی برای شنا کردن بشه. یک روزی بالاخره با هر جون کندنی شده خودمو به دره ی رنگین کمون می رسونم و اون همه رنگ و شگفتی رو انقدر نگاه می کنم تا سوی چشمام بره، بعد به دل آب می زنم و تا همیشه همونجا زندگی می کنم و حتا لحظه ای از دریا دل نمی کَنم مبادا باله هام به پاهایی تبدیل بشن که یه زمانی توی خشکی واسه راه رفتن محتاجشون بودم .
چشمه کوچیکه برامون
ما باید بریم به دریا برسیم.


__هرچی می گردم جلد دو و سه رو برای خرید پیدا نمی کنم تو رو به خدا اگر یافتید به من خبر بدین و مژدگانی دریافت کنین و این عاشق و شیفته ی دریا رو به مراد دلش برسونین!


نویسنده: لیز کسلر
مترجم: سعیدا زندیان
انتشارات قدیانی
چاپ سوم ۱۳۹۲
۱۰۰۰۰ تومان




پیش از این کتاب "ما یک نفر" رو با ترجمه ی کیوان عبیدی آشتیانی از سارا کروسان خونده بودم. خب بی شک دلم می خواست این یکی کتاب از این نویسنده رو هم با ترجمه ی خودش بخونم، چون به نظرم تو حیطه ی کودک و نوجوان هیچکس به گرد پای ترجمه هاش هم نمی رسه.
"وزن آب" هم توی لیست کتاب هایی بود که فقط به خاطر اسمش خریدمش، چون اگه منِ این روزها نبود عمرن کتابی از هوپا تهیه می کردم. اما شگفتا که این کتاب خوب از آب دراومد، یا بهتره بگم حداقل من دوستش داشتم. تا اومدم طعم خوشایندشو بچشم و کیف کنم امروز ساعت هشت صبح تموم شد. صبح هایی که بر خلاف عرف خودم! یه کمی زودتر پا میشم کتاب می خونم تا چشمام دوباره گرم شن و چند ساعت دیگه بخوابم و خدایی نکرده کوآلا بودنم زیر سوال نره!
وزن آب در مورد دختر و مادریه که پدر خانواده خیلی راحت، به راحتی آب خوردن ترکشون کرده رفته و فقط دو خط نامه از خودش به جا گذاشته :"من رفتم انگلیس". سارا کروسان تمام دغدغه ها و رنج های این مادر و دختر رو وقتی به کشوری غریب کوچ می کنن تا پدر رو پیدا کنن به صورت شعر نوشته و شاید یکی از دلایل زود تمدم شدن این کتاب هم همین باشه ولی چیزی از پر مغز بودنش کم نمی کنه، من واقعن دلم نمی خواست این کتاب تموم شه چون به تک تک چیزهایی که باید پرداخته شده بود.
تو این حین کاسینکا مجبوره به مدرسه ی جدید بره و این خودش یه عالم چالش سنگین دیگه توی زندگیش به وجود میاره و اون برای مبارزه با تمام سختی هایی که گریبانگیر یه نوجوان می تونه بشه خودشو به دل آب می سپره، توی تیم شنای مدرسه ثبت نام می کنه و تا می تونه شنا می کنه.عین یه ماهی آزاد و رها.

درضمن خیالتون هم تخت که کپی رایت این اثر خریداری شده، حلال حلاله!!!

نویسنده: سارا کروسان
مترجم: مریم فیاضی
نشر هوپا
۲۶۰۰۰ تومان



شرایط دوران رکود احساسی:
_پس زدن تجیر
_پایان دادن به سرفه های الکی و مظلوم‌نمایی کردن
_نترسیدن از شب پره ها
_توسل جستن به چهارتا دونه خار پِرپِری برای مقابله با مشکلات احتمالی
_با بائوب ها سر حرف را باز کردن و مجوز احاطه ی کل اخترک را بهشان دادن
_پوزه بند برّه را باز کردن و کنار گذاشتن ترس از بلعیده شدن
_خود را تسلیم جریان هوای سرد کردن
_احساس بدبینی نداشتن به چنگال های تیز ببرها
_رفته رفته خشک شدن و در آخر به خاک اخترک تبدیل شدن


"گل‌ها پُرَند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خام‌تر از آن بودم که راهِ دوست داشتنش را بدانم."

"اگر من گلی را بشناسم که تو همه‌ی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چه‌کار دارد می‌کند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: گل من یک جایی میان آن ستاره‌هاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره‌ها پِتّی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟
دیگر نتوانست چیزی بگوید و ناگهان هِق هِق کنان زد زیر گریه."



به وقت برگشت از تئاتر "هرکسی یا روز می میرد یا شب. من شبانه روز" و تمام مدت فر و فور کردن و اشک ریختن و باز هم خالی نشدن.
من و ز عزیز که به هوای در کنار هم بودن رفتیم ولی خداوکیلی اگه مثل شرایط این روزهای منین نرید آقا جان نرید البته اگه دلتون یه دل سیر گریه می خواد پاشید برید خودتونو بسپرین به دل ماجرا! هم آبغوره بگیرین هم از یه تئاتر خوب بهره مند شین.
تمام مدتی که از تنهایی و رفتن آدم ها حرف می زد من به چیزی برای فکر کردن نیاز نداشتم، چون اتفاق افتاده، چون اتفاق افتاده بود. من عزاداری بعد از ترک شدن بودم نه ترس از دست دادنترس برای وقتیه که چیزی یا کسی رو داری وقتی نداریش ترسش هم نیست،غمش هست فقط،هم ترس مزخرفه هم غم،هر دو به یک اندازه ویران می کنن اما با شکل های مختلف.ولی زوج جلویی حداقل توی اون لحظات دغدغه ی از دست دادن و یا تنها شدن نداشتن، اینو از دم به دیقه ولو شدن های دخترک روی شونه ی پسرک بغل دستیش به راحتی می شد فهمید، در مورد یک ساعت بعد یا فردا یا دو سال بعدشون نظری نمی تونم بدم که هنوز با همدیگه هستن یا نه اون ها هم مثل امشب من یه جایی نشستن و های های اشک می ریزن،یا شاید اصلن براشون مهم هم نباشه شاید این منم که این همه اهمیت می دم. من امشبشونو دیدم که بی ترس از دست دادن همدیگه سپری شد و بعد از آنتوان دوسنت اگزوپری که شازده رو به تصویر کشید تو اون لحظات به اون ها خیلی حسودیم شد.
کلهم نمایش خوب بود و بعد از چهار پنج سالی که از تئاتر مزخرف "او شمال من،جنوب من، شرق من و غرب من بود" که از افشاریان دیده بودم و اون شب کذایی می گذشت، با دیدن این کار دوباره بهش امیدوار شدم. هرچیزی رو که باید و رنج این روزها و شب های من بود از هر لحاظی از هر لحاظی از هر لحاظی، توی این کار گنجونده شده بود و بند خوب سیریا که دلو دینمو برده بودن وسط دره ی رنگین کمون و نوای نی انبون و ساحل سرخ هرمز و راه رفتن با پاهای حنا بسته م و خلخالی که جیرینگ جیرینگ صدا می ده و تو که قرار بود باشی. فکر کن جایی رو ندیده باشی،نرفته باشی،حسرت دیدنشو بکشی ولی سانت به سانتش خاطره داشته باشی.مسخره ست نه؟ جایی نبوده باشی ولی خاطره جمع کرده باشی. تو ذهن بی صاحابت.
اوج هق هق اما اونجا بود که خوندن:
طلوع من طلوع من
وقتی غروب سر بزنه موقع رفتن منه




یعنی به چنان خاک بر سری ای دچار شدیم که این چند روز که ننوشتم دارم خون بالا میارم. مشکلات هزار برابر شدن و ننوشتن و نبودن بلاگفا و میهن بلاگ بیشتر از پا درم آورد. الان دیدم یهو میهن بلاگ بالا اومد انگار بال درآوردم.


زندگی ادامه دارد من قاطی خانواده و خانواده م قاطی من و زندگی مخلوط شده درکار و مردم بدون هیچ یک ذره ای از آرزوها و رویاهایی که رسیدنشان را به صبرکردن هایم نوید میدادم.به سمت پیری و زوال دو سه خط نوشتن و فکر به جوانی به غلط های نه خیلی غلطِ دوران جوانی .و حرفهایی از دوست داشتن که خریدار ندارد مردم به خانه هایشان میروند من به خانه هایشان میروم .آنها به خانمان میروند.و من به خانمان میروم هوای زیر درخت نارنج یخ میزند .سرما توی حیاط پهن میشود .از در خانه بیرون میرود و توی محله پهن میشود.مرد همسایه سیگار میکشد پسرهمسایه تریاک میکشد نوه ی همسایه مشروب میخورد و زن همسایه چادرش را به سر میکند صورتش را به بندتوی دستم میسپارد و یکریز لای بندو خط چروک روی صورتش اصلاح میشود و نمیشود .حرف میزد و لبهایش لای بند میرود و درد میکند ولی باز هم حرف میزند از نوه اش میگوید از پسر و شوهرهرش میگوید از بدبختی هایش میگوید از گوشه ی چشمش اشک به گونه اش میچکد نمیفهمم از غم است یا از درد کندن موهای پرز دار پشت لبهایش؟؟در انتها آینه را به او میدهم نگاهی میکند و بلند بلند صلوات میفرستد که دستت درد نکند دختر خیرببینی ثوابش برسد به روح امواتت م غرق صحبت میشود به اتاقم میروم هنوز زنگ صدایش توی خانه است .نمیفهمم کی صدایم میکند دوباره تشکر میکند لبخندی میزنم و میگویم کاری نکردم که قابل شما باشد زحمتی نبود در آخر آهسته زیرگوشم میگوید و تاکید میکند که زودتر شوهرکنم .من توی دلم چیزی از ترس به یکباره جمع میشود به شوهر و پسر و نوه و مرد آمدن توی زندگی ام فکر میکنم به سیگار و تریاک و مشروب .مثل تکاندن سر برای دک کردن یک مگس مزاحم سرم را تکان میدهم که تصورات خط خطی از سرم بیرون بریزد چه چیز در یک زندگی خاکستریِ روبه سیاه زن همسایه درکنار یک مشت مرد شیرین و زیباست که تاکید موکد با من میکند که تجربه اش کنم؟؟؟!!!!!.به انگشت انگشتری ام زل میزنم دستم را مشت میکنم .هنذفری را توی گوشم فرو میکنم.نکند همه نوشته هایم توی بلاگفا به فنا برود؟؟؟؟نکند اصلا دیگر اینترنت  و وبلاگم به روال قبل برنگردد به حرفهای اپراتور پیشگامان پشت تلفن فکر میکنم: خانم دهقانی این نیست که دیگه برنگرده ولی زمان برگشت همه چیز به روال قبل مشخص نیست و البته این هم حرف من نیست حرف وزیر ارتباطات است.به هرحال نگران نباشید درست میشه
جمله ی آخرش را هی امیدوارانه به برای خودم تکرار میکنم.مادرم صدایم کرده و نشنیده ام آنقدر نشنیده ام که دستش به کتم رسیده و تکان داده مرا و گفته: آهای دختر مگه کری؟؟؟
دقایقی بعد صدای جاروبرقی در خانه میپیچد و پس از آن مادر به تماشای اخبار مینشیند باز هم نمیفهمیم چه خبر است توی این همه اخبار.قاب عکس پدر به دیوار توی حال آویزان است و خودش در گذشته ی رنجور مردم محله غرقچقدر حال غریبی است عشق به یک قاب عکس. دوستش دارم قاب سبز رنگ و چانه ی مردی که شبیه به چانه ی من است
قاب عکسی که پدرم است
پسرک قد  بلندی مرا خاله صدا میکند
چه نسبتهای نزدیکِ دووووووری
پدر یک دختر .خاله ی یک خواهرزاده.گریه ام می افتد به مادرم فکر میکنم او تمام آینده ای است که قرار بود کمی آرامتر و خوش تر از حرفهای 20سال و 30 سال پیش باشد
نمیتوانم نسبت نزدیکی به داشتن مردی توی زندگی ام اضافه کنم
چه نسبتهای متضادی.چه امنیت های خراب و دروغی
چگونه کسی شبیه  پدرم را پیدا کنم شبیه کسی که اصلا نبوده؟؟مگر میشود.یک محالِ محضِ رویایی . پنجشنبه ها و جمعه ی زهرماری توی گورستان سرمای تلنبار شده روی سنگ قبر های قطعه ی 24 و 28 ترس از همه ها.ترس از حرفهای همه ها فردا تمام میشود و امروز هم
کاش شلوغ تر از این نشود زندگی ام و بیشتر نشوند آدمهای درونش
کاش به منطق های زنِ سیاه بختِ همسایه کسی  خطِ مشقِ درست بودن نزند.



والا نمیدونم پدرشون کیه و اصلا پدرشون مشخصه یا نه ولی بر پدرشون لعنت با این وضعیتی که واسه اینترنت و بلاگفا ساختن مخم رده دیگه این چند روزم که همش دفتر حتی دو روز بهم ریختگی شهر که دفتر نیومدم هم بیرون نتونستم برم نه اتوبوس نه تاکسی بود حتی تک و توک هم که ماشین بود از ترس گیر افتادن تو شهر نرفتم بیرون
دلم لک زده واسه رویال دلم واسه نوشتن تنگ شده بود واسه نوشتن و واگویه کردن و هی از روش خوندن و خوندن . خیلی غمباد میگرفتم اگه پرب اینجا رو به روی من و نوشته هام باز نمیکرد . دلم خیلی زیاد گرفته همه چی هرروز طعم بد میگیره حتی نمیتونم بگم تلخ که این تلخکامی ها از تلخی هم به رده یه چیز مشمئز کننده و حال بهم زن توی جون و زبون روحمه یه چیزی شبیه انجیر سفت و کال .که شیره اش دور لبو میسوزونه.مث خرمالوی نارس و گس
دیگه از فرت تنهایی گوشی رو امروز گرفتم دستم و چند تا شماره گرفتم که دو سه تاش حین متصل شدن قطع کردم و یکی هم جواب نداد و آخرین گزینه ی ناچار منه بیچاره ح بود که گوشی رو برنداشت و بعد از یک ساعت زنگ زد که کاریم داشتی آیا؟ گفتم میخواستم بگم بیا بریم تو این هوا یه ذره راه بریم حرف بزنیم ولی زهی خیال بیلاخ گویا ماشینش بنزین نداشت یعنی به قدری بیچارگیم داشت باسن تنهاییمو فراخ میکرد و بهش احتیاج داشتم که همون لحظه خودمو تصور کردم که گالن به دست با بنزین رفتم دم خونشون و بنزین دادم دستش و گفتم بیا حالا چی میگی بیا بریم.ولی ته حرفش یه جوری گفت بنزین ندارم که انگار مثلا من مسبب خالی شدن باک ماشینش که هیچ مسبب گرونی بنزینم خب به اندرونی اندرونم که بنزین نداری ایشالا که اصلا بترکه بنزین دونی ماشینت نیا به درک.در نهایت همینم میشینم همین جا پشت میز کارم ساعت از ساعت کاری میگذره و خونه نمیرم و از پنجره شهرِ شسته رفته شده زیر برف-بارون رو نگاه میکنم و ترانه های گروه آرینو عین بچه مدرسه ایا واسه خودم میخونم که تهش وقتی آه میکشم بتونم بگم بیخیال و یه ذره سبک بشم
این حجم از نوشته که توی مغزم جمع شده ناموسا اگه وبلاگ نبود کجا قرار بود تخلیه بشه؟؟؟
واقعنا فکر نمیکردم که دوست انقدر مهربون باشه که اینجوری وبلاگشو در اختیارم بذاره.از این بابت خداروشکر میکنم خدا زیاد کن از این آدما تو زندگیم


مرا بُکُش و بِکِش و ببر.بی جان وخون آلود سرد و جنازه وار سنگین تر از همه ی وزنهایی که نگران اضافه شدنشان میشدند.خالی از روح سردرگم مفلوکی که توی خواب های جن زده ام شناور بود.مرا بکش و بکش و ببر از همه ی جاهایی که تعلق خاطرم به آن نبود فقط حضور جسم بودم
مرا بکش و بکش و ببر و هر طور که میخواهی تلفظ کن
من از تو هیچ به هیچ نخواهم گفت از دیوانه خطاب شدن خسته ام
راستش اینجا این را خوب فهمیده ام که دیوانه ها باید ساکت ترین آدمها باشند
شاید باید بروم جایی شبیه همانجا که علیرضا رفت
 شبها روی تخت قفسه دار بخوابم و ساعتها با اطمینان و راحتی از دیوانگی ام آزادانه فریاد بزنم تمام حرفایی را که سالیان سال نوشتم و نگفتم .نگفتم و نوشتم.بدون هیچ مزاحمی با خیال راحت بگریم فریاد بزنم بخندم  آواز بخوانم برقصم بالا و پایین بپرم و هرگز نفهمم که اگر دوز قرص هایم یک درجه بالاتر برود خواهم مرد


چند سال پیش که گلی ترقی خونده بودم یادمه مریدش شده بودم.امسال خیلی اون حس ماورایی رو بهش نداشتم و فقط می خوندم که خونده باشم.
اون روز به خاطر سبُک بودنش، خواب زمستونی رو گذاشتم توی کوله م تا لحظات انتظار دستم بگیرم و بعد از این همه سال دوباره بخونم. پیش از راه افتادن و شروع شدن ت های ممتد ماشین چند صفحه ای خوندم ولی حواسم انقدر جای دیگه ای بود که فقط می خوندم تا زمان آسون تر بگذره وگرنه تا همین الانشم که تا آخرین صفحه رو خوندم و کتابو تموم کردم نه یادم میاد انوری کی بود نه عزیزی و حیدری و مابقی شخصیت های کتاب کی بودن. فقط شیرین خانوم و عاشقانه هایی که هاشمی براش قطار می کنه تو ذهنم مونده.
ساعت نه و خرده ای می رسم. تا یازده خیلی مونده حتا اگه یک ربع هم بود به چشم من یک سال می گذشت ولی حالا یک ساعت و خرده ای انتظار خودش قد یک قرن طول می کشه و شبیه غول بی سر و پایی جلوم قد علم می کنه.
کتابو در میارم و شروع به خوندن می کنم،یکی میاد بالای سرم. می پرسه فال می گیری؟ حتمن از گل ونی ای که به سرم بستم و دست های حنا گرفته ام و خرمهره های آبی ای که به سربندم آویزون کردم همچین فکری به سر پوکش زده. جوابشو نمیدم.کم پیش میاد جواب کسی رو ندم و اون از اون آدم ها بود که ارزش سر بلند کردن از روی کتاب رو نداشت.دوباره پرسید و وقتی جواب ندادم نشست روی صندلی کنارم.گفت باید منتظر شم تا خوندنت تموم شه و بخوای جواب بدی؟بازم جوابشو ندادم چون خودش حقیرتر از این حرف ها بود که با درشت بارش کردن بخوام شخصیتشو کوچک جلوه بدم. اون یه آدم نبود یه شی بود که ارزش حروم کردن حتا یه واژه هم نداشت.کتابمو می خوندم و لحظه شماری می کردم تا ساعت یازده شه و هر چی ساعت بیشتر می گذشت تپش قلب و دلشیرینه های من شدت بیشتری می گرفت.
تو صفحه ی ۱۲۰ آقای هاشمی با خودش می گه: "چه کسی،چه نیرویی این زنو واسه من فرستاده؟مگه چه کار کرده ام؟چه عرضه ای از خودم نشون داده ام؟هیچی.نه باهوش بودم نه خوشرو.نه ایمونی داشتم نه اعتقادی.نه به خاطر چیزی جنگیدم و نه دنبال چیزی دویدم.یه معلم نقاشی بودم و دوستی به اسم آقای حیدری داشتم.چرا من؟من که نه علامتی دارم،نه نشونی،نه خاندانی،نه رسالتی،هیچی."
"این خوشبختی ارثی نبود.اکتسابی هم نبود‌.یک معجزه بود.یک اتفاق منحصر به فرد،مال او بود."
ساعت دیگه واقعن به یازده نزدیک شده. پا می شم بند و بساطمو جمع می کنم و می زنم بیرون و دلم می خواد تا اونجا رو با تمام بار و بنه ی سنگینم لکه بدوام.‌‌


نویسنده: گلی ترقی
چاپ هفتم زمستان ۱۳۸۸
انتشارات نیلوفر
۲۸۰۰ تومان !



نئون های رو سر در سینما
هنوز مثل رنگین کمون روشنن.


می شه گرد و غبار توی هوا رو که تا خرخره مون پایین اومده و مجال نفس کشیدن نمی ده به مه دل انگیز وسط جاده تعبیر کرد که چشم چشمو نمی بینه یا تصور کرد یکی از پشت صحنه داره دستگاه مه ساز یخ خشک رو روشن می کنه تا این لحظات رو شگفت انگیزتر و رویایی کنه و این صحنه ها رو خدا با دوربینش ثبت کنه.
اما امان از اون لحظه ای که سرما تا مغز استخون آدم پیشروی می کنه و پیچیدن شال دور گردن و دهنت فرصت حرف زدنو ازت می گیره و باید خیابون ها رو عینهو پله دو تا یکی کرد تا زودتر رسید به بخاری و گرم شد بلکه گرما یخ واژه هامونو از نو باز کنه.
هر از چندگاهی ماشینی رد می شه یا آدمیزادی میون مه مصنوعی از گرد و غبار و آلودگی، گم و گور می شه تا چشم کار می کنه خیابونه و سنگ‌ فرش و چراغ موشی های لاجون که میون گرد و غبار نورشون کمتر هم شده. تاریکی و سرما و صدای ابی که از توی جیب مخفی کت جینم به گوش می رسه و جی پی اسی که از صدقه سر قطعی اینترنت کار نمی کنه و باید به نقشه ی سنپ چنگ زد واسه پیدا کردن راه و همینطور بید بید لرزیدن .
کاش جیب تمام لباس زمستونی هامون اونقدری جادار و گل گشاد باشن که دست دوتاییمون توش جا شه.

مگه می شه رویا رو از ما گرفت
مگه می شه این آرزوها رو کشت
گذشته گذشته، ولی بعد از این
نگو می شه آینده ی ما رو کشت .




آدم هایی که روزی تمام خنده ها و شوخی ها و لودگی های جهانو با هم داشتن توی چنین روزی هم به این حجم از سنگینی جَو بینشون می رسن. تلخه. خیلی هم تلخه.خیلی خیلی تلخه. 
من وا می رم‌‌‌‌ و امکان داره اشک هم بریزم.قطعن آخرین پست منتسب به توئه. آخرین نامه. چیزهایی که هرگز خونده نشدن. شاید هم نباید خونده می شدن. آدم از هیچ کار جهان سر در نمیاره.زهره می گفت خواب دیده شیرینی خوردین با یکی. می دونی که خواب های ما کلن خانوادگی ردخور نداره! ولی تو واقعن رفیق خوبی بودی کلی چیز ازت یاد گرفتم و از همه مهم تر خوبی هات که هرگز یادم نمی ره گرچه تا دلت بخواد بهم بی محلی هم کردی و من از شیش ماه پیش که جواب تلفنمو ندادی و هرگز دیگه زنگ نزدی به دل گرفتم. بد هم به دل گرفتم. حالا هر جای جهان و با هر کسی که باشی خوب باشه حالت چون خودت خوبی. 
زهره می گفت ازت خبر ندارم؟گفت حرف نمی زنین؟گفتم چی بگم والا خیلی وقته انگار هزارساله از حال هم بی خبریم و واقعن بی خبریم. تو ّبا خبری چون ریز به ریز حالاتمو می نویسم ولی من هیچ وقت هیچی از تو نمی دونستم مثل شادان که همیشه حال منو می دونه ولی من به جهت درونگرا بودن اون هیچی نمی دونم چون بروز نمی ده. 
گریه نمی دهد امان. بارون سیل آسا نیست ها. چندتا قطره اشکه فقط. می گذره همه چیز می گذره همه چیز همه چیز ولی خاطره ها تا آخر عمر ذخیره می شن توی مغز.  

هیچ آدم خوبی وجود نداره، همه درصدی بدی تو وجود پلیدمون هست ولی زیاد و کم داره. این روزها داریم خیلی هامون هم این درصد بدی های وجودمونو تقویت می کنیم و جهان داره به کانون بی بدیل کینه ورزی تبدیل می شه و من با تنفر این روزهام از خیلی ها دارم به ریاست کینه ورزهای جهان می رسم.
بدترین و رذل ترین آدم ها اون هایی هستن که می دونن وقتی تو فلان شرایط هستی چقدر ضعیف و شکننده ای و برای ی هوس های پر از کثافتشون سعی بر به گند کشیدن تو هم می کنن و کافیه تو پاهات سست باشه، کافیه تو یه کم شل باشی، کافیه تو خود دار نباشی و عزت نفست لگدمال شده باشه و اونوقت اون هارو به آرزوهای کثیفشون می رسونی .
یه گروه دیگه هستن که انقدر کثیفن که انقدر کثیفن که انقدر کثیفن اگه سال ها هم بندازیشون تو جوهر نمک کثافت های رسوخ کرده تو تن و قلب هاشون پاک نمی‌شه. اون هایی که وقتی می دونن تو قلبت جای دیگریه و تمام تپش های قلبت فقط و فقط واسه یکی دیگه س تو شرایطی که حالت بده و اون آدم دلتو شده موش توی رابطه ت می دوونن و هزار گند به وجود میارن و با مهر و محبت های دروغین هر روز بیشتر تو رو از اون آدم دور می کنن و سمت کثافت های خودشون می کشونن. تا ابد تا ابد تا ابد از اون از خدا بی خبرهایی که زندگیمو به لجن کشیدن نمی گذرم و لحظه ای نیست که دعا نکنم زمین خوردنشونو ببینم. خودمم کم مقصر نبودم خودمم کم بدی نکردم ولی حداقل با خودم حسابم صافه که وسط زندگی دو نفره ی کسی نرفتم و گند بالا نیاوردم‌.
که آب شدنشونو ببینم که ببینم چه طوری وسط خیابون به زانو میفتن و هق هق می کنن که ببینم توی تنهاییشون سرشونو توی بالش می کنن و عربده می زنن. اون روز فقط حالم خوب می شه که با تمام وجود بشکنن و هیچ چیزی ازشون باقی نمونه و خنده های دروغین عکس هاشون به اشک ریختن های شبونه تبدیل شه
سه ماهه توی خواب هامم کثافت های روزانه رو می بینم سه ماهه دارم آب می شم فقط چون ما آدم های نالایقی هستیم که به هر آدم پلید بی ارزشی اجازه می دیم زندگیمونو به لجن بکشه. سه ماهه هیچ کدوم از خوراکی های باب میلم با ولع از گلوم پایین نرفتن سه ماهه یک لحظه هم دلشوره ها و دل آشوبه هام و تپش های دهن صاف کن قلبم لحظه ای بهم مجال راحت زندگی کردن نداده.
می دونم می گذره ها، می دونم. ولی من حتا دلم‌نمی خواد با فراموش کردن و خودمو به کوچه ی علی چپ زدن این حجم از عشق رو فراموش کنم و نادیده بگیرم. حس می کنم حیف می شه حروم میشه و درست نیست پاک ترین احساسم تو تموم عمرمو برای همیشه فراموش کنم و دارم همه جوره ریاضت می کشم همه جوره.


تمام امید اون روزم این بود از اون ساختمون قدیمی توی استاد معین خلاص شیم و بریم شورا و بعد موقع برگشت من کتاب جدید کیوان رو بخرم تا به محض رسیدن به خونه یک جا فرو ببلعمش.
چهل دقیقه توی راه پله ی اون ساختمون وایساده بودم منتظر تا شادان برسه. اون لحظات عین بچه ای بودم که کف حیاط حرم ولش کردن و نمی دونه چه خاکی به سرش باید بریزه و اشک بود که از چشمام می ریخت کف زمین و روی لباسام قطره های اشک جا می انداخت و تماسی که قطع شد و تلفنی که خاموش شد. با سردی هر چه تمام تر. من رها شده بودم انگار از قصد دستمو ول کردن که مخصوصن گم شم نه اینکه به خاطر شیطنت و سر به هوایی خودم یک لحظه دستمو از دستش بیرون کشیده باشم،وسط جمعیت دستشو به زور کشید و رفت و من موندم. تنهای تنهای تنها و سلاحی جز اشک نداشتم. لباسم با تمام ابهتی که بهم می داد هیچ کاری برای خرد نشدن اون لحظه ی من نازک نارنجی و از همیشه ضعیف تر از دستش بر نمیومد.مهم نبود توی اون راهرو پر از آدم هایی بود که داشتن حتا اشک های منو از پشت سرم هم می دیدن و اون مرد لعنتی نکبت که از توی خیابون به من آویزون از پنجره که زار می زدم بر و بر نگاه می کرد، من اون لحظه باید کیسه ی اشک توی چشمام رو خالی می کردم و هیچ چیز دیگری برام مهم نبود و هیچکس جلو دارم نبود که بی خیال زار زدن شم.
بالاخره از اون ساختمون لعنتی خلاص شدیم. به زور از هجوم اشک ها خودمو رها کردم و بعد شورا و یکی دو ساعت بعد موقع رهایی شد و حالا وقتش بود برم کتاب رو بخرمش و وقتی رسیدم خونه بخونمش و بخونمش و بخونمش و از جهان خلاص شم.
فروشگاه بسته س.می دونم کتاب انقدر جدیده که هنوز جای دیگری پخش نشده با این حال از کتاب فروشی ادیب هم سراغشو می گیرم ولی حتا خانوم فروشنده هم متاسفه که چنین کتابی رو ندارن.
حالا شنبه شده و بعد از سه روز که آنلاین سفارش دادم این عزیز دردونه رسیده دستم.مهین، همسر عباس کتابو تحویل گرفته، وسط راه پله می‌ده دستم و پر از شوقم تا از تو کیسه درش بیارم‌.
مونده بودم بین خواب و کتاب کدومو انتخاب کنم و خب "این کتاب" به من کوآلای همیشه در پی خواب چیره شد و گفت اگه بخوابی چند ساعت دیرتر به من می رسی پس تورقم کن و خواب رو به بعد موکول کن.
گاهی فقط یک کتاب می تونه تمام امید به زندگی‌ت باشه.



می گذره این روزا از ما، ما هم از گلایه هامون

عادی می شن این حوادث، اگه سختن اگه آسون

توی پاییزمجاور، وسطای ماه آذر

شد قرارمون که با هم، بزنیم به سیم آخر 


یه زمانی این حفره ی کوچک یکی از هم و غم های بزرگ من بود. هر وقت از این راه می رفتم سرم پایین بود ببینم هنوز برگ های سبزش زنده هستن و نفس می کشن یا خشک شدن و باید زانوی غم بغل بگیرم و صبر کنم تا از نو جوونه بزنن؟
اون وقت ها موقع برگشتنم از دانشگاه،توی گرمای تابستون یه کم از آب ته بطری‌ م رو براشون می ریختم که از بی آبی تلف نشن. نه اینکه بگم همه ی حس های خوبم ولی درصد بالایی از احساساتم تو همین حفره خلاصه می شد و شوق سبز و تر و تازه دیدنش توی رفت و آمدهام و سرمو پایین انداختن ها بهم انگیزه می داد.
امروز بعد از مدت ها بهش توجه کردم و وقتی با سبزینگی‌شون مواجه شدم ذوق کردم. چون جهان تو این مدت انقدر منو زمین زده که دیگه حواسم به این حفره ی کوچک نبود و همه ش غرق فکرهای دل آشوب کننده ام. همین حفره ای که یه روزی تمام معنا و مفهوم دنیا و امید به زندگی‌م بود چند ماهیه بهش توجه نمی کنم.
معلوم نیست تا کی سبز باقی بمونه. هر از چندگاهی از سرمای شیش ماه دوم سال یا از گرمای شیش ماه اول خشک می شه و بعد یه روزی که حواست نیست دوباره سبز می شه و خودنمایی می کنه و به من امید و حال خوب تزریق می کنه.
حفره ای که این مدت امید به زندگی و حیاتم محسوب می شد، خیلی از این حفره بزرگتره و گرچه ابتدا سرسبزترین حس های جهانم رو شامل می شد حتا سرسبز تر از تپه های ماسال و جنگل نهارخوران گرگان. اما الان دارم دوران خشکی ش رو می گذرونم. نمی دونم قراره جوونه بزنه و از نو سبز شه یا حالا حالاها باید خشک و بی آب و علف باقی بمونم.
شاید هم این حفره ی بزرگ تبدیل به یه سیاهچاله ی عظیم شه و همین روزها منو توی خودش فرو ببره برای همیشه.

ابی داره می خونه:
تو با منی هنوز مثل یه مرثیه مثل دلی که توش یه جای خالیه
تو با منی هنوز مثل یه خاطره که تنها بعد مرگ از خاطرم می ره .
.
اگه این آخرین لحظه اگه این آخرین روزه
بذار اون جنگلی باشم که مغرورانه می سوزه .




با اینکه سرشب خوابیدم اونم از ساعت ۶ تا ۹ و نیم! ولی بازم گیج خوابم. دیگه هول هولکی کاری که باید هفته ی پیش انجام می دادم رو امشب نشستم سر وقتش و الان واقعن جنازه ام.

یه دخترکی هست یکی دو ساله تو اینستا می شناسمش دیگه ش اومده بودن تهران بلد نبودن مشیر خلوت اینارو گفتن باهاشون برم. منم گیج خواب بودم صبح و واقعن می طلبید کنسل کنم و بخوابم فقط و فقط ولی دیگه دیدم زشته قول دادم پاشدم رفتم. تمام مدت که تو سالن اصلی مترو توپخونه منتظر بودم یهو یه پلیس سلیطه اومد گیر داد بهم که منتظر کسی هستی کارت شناسایی داری از کجا اومدی و فلان منم انقدر مثل خودش عوضی جواب دادم گورشو گم کرد. به خدا قیافه های خودشون مشکوک تره به من گیر میدن. گفتم کارت شناسایی ندارم ولی کارت مترو دارم بدم؟:))) یک دک و پوزی هم براش کج کزده بودم که قشششششنگ ملتفت شه دارم بالا میارم و باهاش مراوده می کنم. تو کشورهای دیگه هرچی باحاله می ره پلیس میشه اینجا هرچی عقده ای دگوری بی سواده می ره این شغل رو بر می گزینه‌.

خلاصه دیگه تا گشتیم و خریداشونو کردن سه و نیم بود. جونم در رفته بودا دیگه ۴ خونه بودم و تا یه صبونه ناهار شام خوردم ۶ شد و عین خرس گریزلی نقش بر زمین شدم. با بدبختی یه سگک برای کیف کمری پیدا کردم که اون جامدادی ماریو که هزارسال میشه خریدم کیف کمری کنم. دلم پیش یه جاسوییچی آکواریومی موندا بدم موند ولی چون سی تومن بود و واقعن اسراف بود دلمو گذاشتم پیشش و اومدم‌.

اوه دیروزم که ننوشتم! برو عامو ولم کن دارم نفله میشم از خواب.


کتاب لوییزیانا که به دستم رسید و چشمم به اسم نویسنده _کیت دی کامیلو_ که افتاد گفتم وَه! قراره یه کتاب خفن بخونم. پیش از این تجربه ی خوندن "فلورا و اولیس" و "ببرخیزان" رو از همین نویسنده داشتم و خدا می دونه که چقدر از قلم این بشر خوشم اومده بود.

خلاصه شروع کردم به خوندن و هرچی بیشتر پیش رفتم هی به خودم دلداری دادم گفتم پرستو هنوز اون جایی که باید نرسیدیم، می رسیم، کیت دی کامیلو یه همچین چیزی رو عمرن بنویسه که انقدر سطحی و کم عمق باشه و نتونه تو رو جذبت کنه، بشین بخون به جاهای خوبش هم می رسیم که از شدت خوب بودنش دلت می خواد اشک شوق بریزی و زودتر کتاب تموم شه و با ولع معرفیش رو بنویسی. نشون به اون نشون که ده روز طول کشید تا این کتاب کم حجم رو تموم کنم، اصلا و ابدا ازش خوشم نیومده بود و عین مرغ بال و پرکنده فقط می خوندم که اگه خواستم نقدی هم در موردش بنویسم کامل خونده باشم که ناحقی نشه، وگرنه به من بود همون بیست صفحه ی اول کافی بود که کتاب رو نخونده رها کنم. برای تموم شدنش خدا خدا می کردم و سمت عرش عربده می زدم خدایا مرا توانی دِه که تمومش کنم فقط!

به محض تموم شدن کتاب، نشستم بعد از چند سال ببر خیزان از همین نویسنده رو دوباره خوندم. اونم توی دو ساعت، سراسر کیف و لذت شدم و گفتم ببین کِیت، قلم تو اینه، تو که می تونی با گفتن ریزترین حالات و احوالات، غم پسربچه ای که مادرش رو از دست داده و جلوی اشک هاش رو گرفته و دردهاش رو سُر داده توی پاهاش و حالا پاهاش پر از زخم و چرک و تاول شده رو به تصویر بکشی و دل مخاطب رو نرم کنی و سر راه این پسرک درونگرا یه دخترک برون گرا که خشمش رو بی برو برگرد انتقال می ده و هرچی سد راهش باشه می زنه خرد و خاکشیر می کنه و به خاطر یه ببر این حجم از احساسات خوب رو تیو مخاطب زنده می کنه، چرا لوییزیانا که یه داستان پیش پا افتاده ی لوس حوصله سر بر خسته کننده ای بیش نیست رو نوشتی؟ کاغذ اضافه کرده بود تو مملکتتون؟!

تو صفحه ی 56 یه جمله ای نوشته که نمی دونم مقصر مترجم هستش یا ویراستار؟ "و تازه، برای بنزین هم پول نداشتم و غذا." هرچی می خونم به مزاجم خوش نمیاد این پس و پیش نوشتن پُر از عیب و ایراد. یا صفحه ی 45 که دو سه بار پشت سر هم اسم متل که شب خوب با خوب هستش رو توی سه تا جمله ی پشت سر هم تکرار کرده، یه تکرار آزاردهنده که موندم باید یقه ی نویسنده رو گرفت یا باز هم چشم غره به مترجم و ویراستار رفت؟

تازه آخر کتاب نوشته که به زودی دو تا کتاب دیگه از همین نویسنده و همین مترجم قراره منتشر بشه. پیش از خوندن لوییزیانا این خبر منو شگفت زده کرد ولی بعدش گفتم قربونت داداش! همین یه دونه رو هم با خون دل خوردن خوندم، رو من یکی دیگه حساب نکن!


نویسنده: کیت دی کامیلو

مترجم شیدا رنجبر

چاپ سوم پاییز 98

نشر ایران بان

30000 تومان




یک ربع بیست دقیقه ی اول این انیمیشن رو به زور دیدم چون تمامش حول ناز و عشوه ی این دو تا خواهر و دلبری های آنا برای کریستوفر و اینکه پسرک کجا ازش خواستگاری کنه گذشت.
خوبه که قهرمان هاش هر دوتا دختر هستن ولی چرا بیست و چهارساعته باید آراسته باشن؟چرا از خواب پا می شن یه کم پف توی بینی و زیر چشم هاشون نیست؟چرا همه چیز انقدر باید اغراق شده باشه؟توی انیمیشن های ایرانی هم همینه منتها به شکلی دیگه. مثلا تو نسخه های ایرانی کارتون ها دختر بچه ها و مادرها توی خونه هم روسری سرشونه و یه تار موشون هم پیدا نیست!
من بچه هایی رو دیدم که از هفت هشت سالگی همین دخترک های بزک دوزک شده ی انیمیشن ها رو الگو قرار می دن و آرایش می کنن و مامان هاشون هم حس مدرن بودن به خودشون می گیرن.یا آدم بزرگ هایی که هزار جور عمل زیبایی می کنن تا چشم و لب و لوچه و گونه شون شکل شخصیت های کارتونی شه.تلاش دخترها برای پوشیدن لباس های این ها و ظتهری شبیهشون پیدا کردن واقعا تلاش بیهوده ایه،چون جای اینکه شخصیت خود واقعیشونو بسازن دارن خودشونو بر اساس یه شخصیت دروغین کارتونی درست می کنن تا در انتها یکی بیاد جلوشون زانو بزنه و ازشون خواستگاری کنه،اونم فقط واسه خوشگلی ظاهرشون.
اگه فروزن یک رو ندیدین چیز خاصی رو از دست ندادین،توی قسمت دو اولاف با اون زبون شیرین و دماغ هویجی قوز دارش (خدارو شکر این یکی رو مثل دو تا خواهر به تیشه نسپردن تا خوشگلی اکتسابی بهشون ببخشن!) خلاصه ای از قسمت اول این انیمیشن می گه. از یه جایی به بعد که برای برداشتن جادوی جنگل توی طبیعت پا می ذارن؛ یه کم خودمو با شرایط انیمیشن وفق دادم و دیگه کیف کردن هام شروع شد. چون هرچی هم که نتونه منو به وجد بیاره دریا و درخت ها می تونن ازم دلبری کنن.
قهرمان های اینجور انیمیشن ها هم برای من، مثل باربی ها لوس و آزاردهنده هستن. توی جنگ نه خراشی بر می دارن نه از رنگ رژ لبشون اندکی کاسته می شه و نه حتا آرایش غلیظ پشت چشم هاشون شره می کنه پایین! خود من هروقت گریه می کنم تا سه روز چشم هام پف داره و بینیم از اینی هم که هست بزرگتر می نمایه و مُفم تا یک هفته آویزونه.
شاید برای همینه مدت هاست انیمیشن های مربوط به حیوانات و طبیعت رو ترجیح می دم،چون حیوانات رو نمی تونن الکی خوشگل کنن و به خورد مخاطب بدن.
تو این قسمت از انیمیشن یخ زده،اِلسا باید تنهایی بره و به راز خودش و اینکه چرا با بقیه متفاوته و جادویی که داره از چی نشات می گیره، پی ببره. حتا می فهمه پدربزرگی که یک عمر سنگ مهربونیشون رو به سینه زدن، باعث خشم طبیعت شده و حالا باید دل طبیعت رو به دست بیاره.

قطعا بچه ای که می شینه اینو می بینه انقدر به چیزهای دیگه دقیق نمی شه و ظاهر قضیه رو می بینه که می خواد از خودش السا یا آنا بسازه و بعد انیمیشن بعدی که یک شخصیت دیگه رو الگوی خودش قرار بده، الگوهایی که فقط از روی ظاهرشون تقلید می شه، چون این دخترک از جهت شجاع بودن هم می شه از روش کپی برداری کرد ولی وقتی ظاهرش و لباس ها و آرایشش مخاطب رو کور می کنه، دیگه در پی الگو برداری از شجاعت و منحصر به فرد بودن و تفاوتش بر نمیان، همه می خوان یه السای بدون عیب و نقص باشن

حالا چون خیلی خاطرم مکدر شده برم یه انیمیشن مربوط به حیوانات ببینه بشوره بِبره!


ژانر فیلم : فانتزی,کمدی,ماجراجویی

محصول کشور : آمریکا

کارگردان : Chris Buck,Jennifer Lee

مدت زمان : 100 دقیقه

سال انتشار : ,2019

ستارگان : Idina Menzel,Jonathan Groff,Kristen Bell,Josh Gad




.
این روزها حتا اگه پِخ کنن و این پخ کردن شبیه پخ شدن های اون روزها باشه، حتا اپسیلون صفری، باز هم به سنگینی همون روزها می تونم سوگواری کنم. به صدم ثانیه نکشیده دست و پام یخ کنه، شر شر اشک بریزم و هیچ خوراکی باب میلم از حلقم پایین نره‌ و جهان سیاه سیاه سیاه سیاه باشه.
سکوت حکم فرماست و چند دقیقه ی دیگه تاریکی متعفن هم بهش اضافه می شه و از سرمای دست و پام جرئت ندارم پاشم چراغو روشن کنم،چون همیشه ی خدا، غم پیش از اینکه اشکمو در بیاره فشارمو پرت می کنه کف اتاق و می گه حالا دنبالش بگرد و من از شدت سرمای ناشی از افت فشار نمی تونم از جام ت بخورم . چشمم به پایین کمد دیواریه که از روی خط و خش دیوار به یه صورتک چاق رسیدم و یه کم اینور تر گربه ای که یک چشم داره و دوتا تار سیبیل سمت راست صورتش و چهار تار سیبیل سمت چپ.
یادم میفته به مصاحبه ای که توی آسایشگاه مجروحین و معلولین جنگی بود. یکیشون از شدت موج انفجار حرف می زد، می گفت سال هاست نخوابیدم و اگر هم بخوابم تک تک صحنه ها رو خواب می بینم حتا قرص ها هم از پس فکرها و اون اتفاقات بر نمیان،همه چیز عین همون روزهای جنگ زنده ی زنده ست،مرد گریه می کنه و من‌ پا به پاش انگار کن که هم رزم هام رو جلوی چشمم تیکه تیکه کردن و من جون سالم به در بردم و حالا با یه مشت دلهره باید بسازم‌.
به خودم میام. صورتک چاق رو گم کردم ولی گربه ی چهار تار سیبیل سمت چپ و دو تار سیبیل سمت راست صورتش، با یه دونه چشم و دهن کج و کوله از زیر کمد دیواری داره بهم نیشخند می زنه و من قطره های اشک رو می بینم که از نوک بینیم سُر می خوره روی بالش.یه وقت هایی خودم از شدت این همه رنج دلم برای خودم به رحم میاد ولی اون دلش به رحم نمیاد و ریجکت. به این فکر می کنم چند سال باید از اون اتفاق بگذره تا من ذهنم آروم شه، که هول و ولا نداشته باشم که تو خواب و بیداری رنج موج انفجار رو نکشم و هر اتفاق ریز و درشتی انقدر منو یاد اون روزها نندازه و دوباره خیس از اشک یه گوشه نیفتم؟

داریوش می خونه:
شهر ما سرش شلوغه
وعده هاش همه دروغه
آسموناش پر دوده
قلب عاشقاش کبوده
کاش تو قحطی شقایق
بشینیم توی یه قایق
بزنیم دلو به ددیا
من و تو تنهای تنها تاریک شده و از گربه ی یافت شده توی خط و خش دیوار هم خبری نیست،دمای بدنم هنوز به تعادل نرسیده و نمی تونم از زیر پتو ت بخورم و چراغو بزنم.
پس ببین یادت بمونه
کسیم اینو ندونه
زنده بودیم اگه فردا
وعده ی ما لب دریا.
لب دریا کجا بود وقتی تا سر کوچه هم نمیشه رفت؟چقدر دلم می خواد خودمو به بزرگترین موج بسپرم و قید خشکی رو برای همیشه بزنم.




با سرانگشت های ظریفش تک تک سلول های بدنم را بیدار می کند
قلق چگونه کوک کردن ساز همیشه ناکوکم را فقط خودش می داند
و وقتی سکوت، حجم اتاق را به زانو در می آوَرَد،
تمام نت های مرا ببوس را ماهرانه روی پوست تنم ضرب می گیرد
کجای کاری که از خود گل نراقی هم دلفریب تر زمزمه اش می کند
نور ستاره ها بر روی کف آبی اقیانوسی اتاق می افتد

و روح در تن ماهی های تازه نقاشی شده ی روی سرامیک ها دمیده می شود،
سیارک های درخشان پشت پلک هایم شروع به سوسو زدن می کنند

و تمام سیاهچاله ها را از رو می برند

سقف بنفشآبی می شود و ستاره های شب تاب

تمام نوری که از خورشید اول صبح ذخیره کرده اند

با سخاوت به شب زمستانیمان می بخشند
دوست دارم گوشه ی سقف اتاق شفق های قطبی را هم تصور کنم

تا بساط عیش عاشقانه یمان جورتر شود
از صدقه سر حضورش،
سلول های مرده ی بدنم جانی تازه می گیرند
گونه هایم از بوسه هایش هزار درختچه ی بِه ژاپنی تکثیر می کنند
روی دیوارهای مغز پسته ای خانه،
شکوفه های سفید با گرمای صدایش

آبدار ترین گیلاس ها را روی سر شاخه ی رگ های سبز و آبی کبود بدنم می نشاند

او بهترین موسیقیدان و آهنگساز و خواننده ی جهان می شود وقتی گِرَمی خلوتمان را از آن خودش می کند
به احترامش از جا بلند می شوم

و شکوفه ای گلبهی از دامن سدری ام جدا می کنم

و با یک حبه قند توی فنجان نارنجی محبوبش می گذارم تا حالا حالاها تر و تازه بماند




همه جا رو گشته برام تا اینا رو پیدا کنه، آخه هرچی پیدا می کرده یا مامان اردک با سه تا جوجه هاش بوده یا کلن مغازه هه تموم کرده بوده یا اصلن از اولش هم نداشته.
تا اینکه اون روز دو سه تا مغازه جوجه اردک مادر و سه تا بچه هاشو دیدیم شل شدیم که بخریم ولی وقتی مژه های زشتشون رو دیدم پشیمون شدم و دادمش دست فروشنده و گفتم نمی خوااااام مژه هاشون زشتن، اردک باید مژه هاش قشششششنگ باشه مثل همین دلبرکان خوشحال من o^-^o
خلاصه در کمال ناامیدی یه جایی توی بازار یه پک جوجه اردکی داشت و ما شیرجه زدیم روشون.
دلم می خواد یه وان پررررررر از جوجه اردک های زرد پلاستیکی داشته باشم و هربار می رم حموم با عشق بهشون نگاه کنم. چی قشنگ تر از این که بهت هدیه جوجه اردک پلاستیکی زرد بدن که بشینی باهاشون بازی کنی و فشارشون بدی و سوت سوتکشون جیر جیر صدا بده، مادر نبودی بفهمی من چی می گم :((((
اگه واسه هر مسئله ای دلم نخواست از ایران مهاجرت کنم الان دلم می خواد برم یکی از اون کشورهایی که فروشگاه های بزرگگگگگگ جوجه اردک پلاستیکی دارن و همه مدلش رو دارن همه مدلللللشو. وای خدا دلم قیلی ویلی می ره برا تک تکشون.


اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان جوجه اردک پلاستیکی زرد بیاور
و یک دریچه که از آن به آرامش برکه ی خوشبخت بنگرم :))




مگه تو اخترک خودت پادشاهی نمی کردی که یه شب زد به سرت و تصمیم گرفتی تموم کهکشان رو بگردی؟ فکر کرده بودی اون بیرون چی در انتظارته؟ یه گلستون پر از گل سرخ که طوافتو کنن یا منتتو بکشن؟ آره طوافتم می کردن منتت رو هم می کشیدن ولی اون ها یه گل سرخ تک توی اخترک ب ۶۱۲ نبودن اون ها یه مشت گل سرخ تکراری از درون خالی ان که همه جا رشد می کنن و هر رهگذری رو که ببینن سر خم می کنن و ناز و ادا براشون میان و عطرشونو به هر بی سر و پایی می بخشن. اما تو باید قدردان گل خودت می بودی که معلوم نبود چه جوری بذرش سر از اخترک تو درآورد و میون اون همه علف هرز و بائوباب های دهشناک و گیاهان خودرو سر بیرون آورد و دل و دین تو رو برد،فکر و ذکرش تو بودی و عطرش رو فقط به تو ارزونی می کرد.
به چی می خواستی برسی که تو سیاره ت نداشتی؟ مگه نه اینکه آدم وقتی شهریار جهانه که یه گل سرخ داشته باشه و بهش عشق بورزه و شب ها زیر تجیر بذاردش و روزها با وسواس تر و خشکش کنه و آب و دونش بده و گهگاهی هم اگه دل همو شکستن بشینن و به غروب خورشید نگاه کنن و به ساعت نکشیده دوباره ناز همو بِکشن؟ مگه تمام قشنگی جهان به عشق ورزیدن به یه نفر نیست که حرص برت داشت و شال و کلاه کردی و رفتی یه تُکی به هر گلی سر راهت قرار گرفت بزنی؟
می دونستی اگه فقط یک روز فقط یک روز دیگه معطل می کردی و بر نمی گشتی شاید هرگز هیچ اثری ازش نمی دیدی؟حتا یه گلبرگ پژمرده از خودش روی سطح خاک اخترک باقی نمی ذاشت و خودشو تمام و کمال از بین می بُرد.گل سرخ ها اینجوری ان. تا آخرین لحظه تاب میارن و بعد یهو توی یه لحظه ی خاص خشک شدنشون شروع میشه و تو هرچقدر هم که خودتو به آب و آتیش بزنی روند خشک شدنشونو نمی تونی متوقف کنی، بماند که گل سرخ تو یه نمونه ی نه حتا کم یاب که نایاب بود و حساس تر از این حرف ها.
مگه داشتن یه گل سرخ که تمام دغدغه ت بود و یه بره و آتشفشون های فعال و نیمه فعالی که تو رو به دوده گیری کردن ازشون وا می داشت بی ارزش بود که زد به سرت که همه جای دنیا رو بگردی و سرِ آخر از زمین سر در بیاری؟ ساکنان زمین خودشون از این سیاره ی رنجور کننده می خوان فرار کنن و به یه گوشه ی امن با تک گل سرخ عزیزکرده شون پناه بِبَرن تو فکر کردی اینجا چه خبره که گل سرخ ولو مغرورت رو به هوای دیدن گل و بوته های جدید ترک کردی؟ خودت نمی دونستی از گل سرخ تو فقط یه دونه تو کل دنیاست؟
حالا که برگشتی حداقل بهش بگو که اون تنها گل سرخ جهانته و هیچ کس نمی تونه مثل اون قلب تو رو به دست بیاره.
_
با انگشت های ظریف و کشیده و باریکش این شگفتی رو برام خلق کرده.




یه کوآلا فقط وقتی از خوابش می زنه که بدونه قراره بره تو جنگل اکالیپتوس بگرده و واسه خودش هر درختی رو که می خواد انتخاب کنه و روی شاخه هاش چرت بزنه و گهگاهی یه اکالیپتوس بندازه گوشه ی لپش و خرچ خرچ بخوره و باز دوباره چرت بزنه.
من اون کوآلام که پس از هزاران سال ۶ صبح پاشدم که برم تو جنگل کتاب ها غلت بزنم و کیف کنم. وگرنه هیچ چیز دیگری نمی تونه منو اون وقت صبح از خواب بلند کنه و لباس بپوشونه و رژ 01 دبورا بزنه و خط چشم نارنجی بکشه و آویزون مترو و اتوبوس به مقصد برسونه. یه عالم کتابی که نخونده بودم رو خوندم و خرکیف هر دو جهانم.
مطمئنم اگر ادبیات کودک و نوجوان نبود من هرگز کتاب خون نمی شدم هرگز




اون روز گفتم دستشویی آخری رو برم وسط راه نگیرتم. آقا بالا نکشیده زارپ دیدم النگوی محبوب میناکاریم شوت شد توی چاه. عربده زدما. گفتم به محض رشیدن با همین بار و بندیل هم که شده می رم مغازه هه و یه دونه دیگه می خرم. داشتم روانی می شدم. جمعه ای که نشد بدم چون مقصدم تغییر کرد دیروز که شتبه باشه شال و کلاه کردم و رفتم و به در بسته ی مغازه هه برخوردم. کارد می زدی خونم در نمیومد. سر در مغازه شماره تلفنی نبود و مغازه بغلی هم خبری نداشت و بغلی هم که شزرآلات نی فروخت کسی توش نبود سوال کنم. شماره ش رو فقط برداشتم که از طریق اون بلکه بتونم پیگیری کنم. رسیدم خونه و ۱۱۸ هم شماره ای به اسم اون مغازه به ثبت نرسیده بود دیگه با سلام صلوات گوگل کردم و یه دونه شماره فقط یافتم و شانسکی همون درست بود. سر از پا نمی شناختم. زنگ زدم پرسیدم اگه هنوز دارن امروز بدم و رفتم و خریدم. قرمزش همین یه دونه بود و سراپا ذوق بودم. ولی شل شدم و یه بادمجونی و یه دونه تک هم خریدم. دلم یه سفید دیگه هم می خواست ولی چون تخفیف نداد منم نخریدم. لامصب تا حالا چندتا ازش النگو خریدم چس تومن نمی خواست تخفیف بده. هرچقدر از طلا متنفرم بدلیجات مخصوصا النگوهای هندی می تونن منو روانی خودشون کنن. خلاصه که خیلی خرسندم. روز جمعه واقعا حالم خراب شد از شوت شدن النگوی نازنینم توی چاه دستشویی. خیلی حس بدی بود خیلی. نه ده سالگز هم چنین تجربه ی چرتی داشتم و هنوزم که هنوزه یادم میفته می سوزم.

ر یه گردنبند فوق العاده جذاب با رنگ های خوشرنگ و دلبر داشت که داداشش از اسپانیا براش آورده بود و اون وقت ها بخشیده بود به من. من جونم برای تک تک مهره های اون گردنبند در می رفت. ازش یه دستبند ساخته بودم و از نگاه کردن بهش سیرمونی نداشتم تا اینکه یه روز یهو از مچ دستم سر خورد و افتاد توی دستشویی و برای همیشه از دست دادمش. از اون موقع به بعد مثل چشمم مراقب دستبندهتم بودم. یه عالم دستبند و النگو تا همین الان ساختم ولی هنوز چشمم پی اون لعنتی های زیباست این النگو میناکاری قرمزه رو هم اگر مثلش رو نمیافتم (چون کنار سفید و سورمه ایه که زیبا می شه) تا آخر عمر این حال گه باهام بود.


اغلب هر ساعت چرتی بوده سال تحویل من بیدار موندم یه سال یادمه 4 صبح بود و من بیدار موندم. ولی خدایی بیدار موندن فرق داره با اینکه هفت و نیم صبح از خواب ناز بزنی واسه ی لحظه ی تحویل. واسه همین عین خرس خوابیدم گرچه نه صبح تا حالا بیدارم و سرم از درد داره منفجر می شه.

ولی واقعا گذشت امسال هم گذشت با تمام لحظه های گهیش که عر زدم و یا لحظه هاییش که از ته دل خوشحال بودم گذشت امسال انقدر سلامتی برای مردم جهان آرزو کردم زبونم مو درآورد. امیدوارم واقعا سلامتی به تمام جهان برگرده و اضطراب این بیماری از ذهن و وجود همه مون بره.


باز اون مدلی شدم که چندتا ایده با هم دارم و کف خونه و روی میز و کف اتاق رو به گه محض کشیدم ولی نمی دونم کدوم رو سر و سامون بدم‌ دلم می خواد هم زملن همه رو با هم انجام بدم همه رو یک جا آماده کنم و یهو لذت ببرم. دونه دونه انجام بدم حس می کنم از بقیه باز می مونم و اینچنین می شه گشادی می کنم و هیچکدوم رو به سرانجام نمی رسونم :/ مرض جدیدم افتاده رو عروسک های ستوک :/ معتاد شدم قشنگ. سال ها بود به خاطر خ شگل نبودن و قیمت های بالای عروسک ها این اعتیاد لذت بخش از کودکی تا حالا رو ترک کرده بودم باز رو آوردم بعش، ولعی سیری ناپذیر.

دیشب با این تفاسیر نشیتم ماسک دوختم. مامز گیر داده بود از یه پیج بخره و هرچی گفتم خودم می دوزم به خرجش نرفت. نصف شبونه دست به کار شدم آخه ادعا می کرد تمیز نمی تونی از آب در بیاری و چنان دوختم که ببینم کی نمی تونه! سرمه ای دوختم و می خوام روشو پر از بابونه و گیلاس و زنبور کنم‌. 

دیروز رفتیم نونوایی، بساطی داریم خدا شاهده سر این کرونا. دیگه عنم دراومده اینا هم که بیش از حد حساسیت به خرج می دن رسما دلم می خواد سرمو بکوبم تو دیوار. مشکلم با تو خونه موندن نیست اتفاقا برعکس از دست آدم های گه ایرانی در امانم ولی واقعا دلم می خواد برم تو کوه و دشت و جنگل و دریا، دارم واسه طبیعت اون بیرون جون می دم. دلم سفر بی دغدغه و گشت و گذار می خواد گور بابای آدم های اون بیرون چون اصلا دلم براشون تنگ نمی شه. 

پریشب فیلم Escaping the madhouse رو دیدم معرکه بود. حال نوشتن در موردش رو ندارم ولی واقعا کیفم رو کوک کرد. آخ آخ دلم جهات با من برقص رو می خواد که بدون دغدغه برم تو سینما بشینم ببینم و از دیدن اعتیاد جدیدم "بابک رجبی" و ساز زدن و آوازخوندنش با اون لهجه ی شیرین اصفهانی خرویف شم. انگشت های پفکیمو لیس بزنم و هیچ گهی به اسم کرونا تو مغزم نره.


از آدم عن نسل خوب که در نمیاد از عن، عن زاده می شه.

این زنیکه خودش کم وبال گردن ماست هر هفته از شنبه تا چهارشنبه انگل زاده ش رو هم باید تحمل کنیم. نسل گهتون رو برای چی می خواین ادامه بدین وقتی خودتون به درد نخوری بیش نیستین؟ سه تا شکم تررررررکیده تا یه نر بندازه زمین. سگ رید تو نسلتون. بچکی من تماما به اضطراب پنج شنبه ها و جمعه ها و بر‌به‌رو شدن با میم گذشت. حالا هم از شنبه تا چهارشنبه حال گه حضور این نر بی شرف رو باید تحمل کنم. ببین خدا تک تک میدل هایی که این جهان تشونم دادی اون جهان میام تو چشمت می کنم.


از اونجایی که من کلا با همه چیز مخالفم بسکه نکبتم :))))) واقعا در حیرتم چرا افراد به هرچیزی افتخار می کنن؟ خدایی چه چیزی در جهان اونقدر ارزش و افتخار داره که چسیش رو میایم؟ من جریان رژه ی پراید رو هم نمی فهمم، کلا خودکشی های دال بر طرفداری از چیزی و خیلی بزرگ بر شمردنش رو درک نمی کنم چون می تونم چنان تناقضی توش ایجاد کنم که نه تنها محترم شمرده نشه که خودم و چهار نفر دیگه رو متقاعد کنم که به این دلیل و هزار دلیل دیگه می شه رو فلان چیز قی کرد و هیچ افتخار کردنی هم نداره. در رابطه با هر امری که می خواد باشه. باد به غبغب انداختن سفید پوست ها و ارجح دونستن خودشون بر رنگین پوست ها هم از اون افتخارات ابلهانه ست. مثل اینه که آدم راه بیفته تو جنگل شعار بده که افتخار می کنه انسان شده و حیوان نیست و من باب باسن سوزی حیوانات شستش رو هم بالا بیاره و یه زبون درازی هم کنه و توی بایوی اینستاش بنویسه: با افتخار یک آدمم! در صورتی که با این نکبت بودن بشر، صدالبته حیوان بودن ارجحیت داره.
اینارو گفتم که بگم خیلی مشمئزکننده ست به ماه تولدتون افتخار می کنین. دست خودتون نبوده برنامه ریزی والدینتون ۹ ماه قبل بوده! که دست اون ها هم نبوده باید تشکرش رو از تخمک ها و سپرم ها کنین و به اونا افتخار کنین.
_ یه اردیبهشتی با صفا، ما با تولدمون یک ماه بهشتی رو در اختیارتون می داریم گُلا، اگه اردیبهشتی نیستی پس چی هستی؟؟؟؟؟ وااااااای به حالت.
_یه خردادی اصیل که برای رسیدن به هدفش هیچ چیز جلودارش نیست ما تو کارنامه مون محمد خردادیان رو داریم چرا به ماه تولدمون نبالیم؟؟؟؟؟؟
_ یه تیرماهی دو آتیشه که خط چشم نمی کشه!
_ آدما دو دسته ان یا مردادی یا دی!
_این شهریور است که تابستان را زنده نگه داشته است، با افتخار یک شهریوری ام :/
_ مهر و محبت را از من که مهرماهی ام بیاموز!
_ من زاده ی آبانم تا در ساعات خون گریستن برگ ها، با زاده شدنم شادابی را به خانه ات بیاورم. مرا به فرزندی قبول کنید.
_آذر را در تقویم گنجاندند تا متولدین این ماه از خودگذشتگی کنند و سرمای زمستان را با گرمی وجودشان کم کنند.
_ دی آمد تا چشممان قِی کند.
_ بهمن اگر نبود،آن دوازده روز کذایی اگر نبود ما هرسال چه چیز را جشن می گرفتیم؟ ما نفس کشیدنمان را مدیون متولدین بهمنیم.
_اگر مثل اسفند در سوز و گدازم مطمئن باش زاده ی آخرین ماه آخرین فصلم.
_می دانید ماه تولد شناسنامه ای فردین، فروردین بود؟ چون اگر در شناسنامه اش بهمن قید می کردند دیگر نیمه اولی نبود.

حالا مثل این می مونه فردا رژه ی افتخار برم برای آغاز ماه جذاب تولدم اه بسِس :)))


دیشب رفتم مثل یه بافرهنگ به تمام معنا آلبوم سیریا رو از بیپ تونز خریدم و حلال و تر و تمیز و قانونی گوش دادم. آی گوش دادم تا صبح ساعت 5 پنج و نیم که بخوابم گوش دادم و کیف کردم و اشک ریختم. مگه می شه آدم جایی نبوده باشه و دلتنگ خودش و ساحلش بشه؟ من دیوانه ی دریای جنوبم و جوری زار می زدم و دلم از تک تک این ترک ها می تپید انگار هزارون سال ساکن اونجا بودم. بعدشم یهو مرضم گرفت رفتم به لیست ریموو کرده های گوش ماهی سر زدم دیدم میمون اعظم از پای ننشسته و عقده ای وار کلاه روباهی هم داده مامانش براش بافته :)) خلاصه یه ریدمونی به حالش زدم و بلاکش کردم. لامصب انقدر خودت عنننننننننی که در تلاشی برای شکل من شدن؟ چرا انقدر منو بالا می بری؟ :)))) نمی دونم شایدم عقده داره واقعا می خواد کم نیاره همهش  خودشو شکل اینو اون می کنه و هر گهی دیگران دارن مثل عقده ای ها می خواد داشته باشه. خلاصه فقط حقیر بودن این آدم رو دیشب دیدم. حیف واژه که حروم چنین ابلهانی کنم من.

دیگه صبح هم چس مثقال نخوابیده 9 بیدار شدم و تا ساعت شیش و هفت غروب بیداری و بیگاری کشیدم. خوبه دیشب خورشت قیمه رو درست کرده بودم امروز فقط برنج دم کردن بود و سیب زمینی سرخ کردن. پای گاز چرت می زدم رسما. دیگه غروب که شد گفتم یه چسه بخوابم که انقدر پای تلفن این زنه نعره زد و با هر ننه قمری حرف زد و یا منو صدا کرد بدتر سر درد گرفتم و کسل شدم. این فصل از سریال مجبوبم هم تموم شده تا فصل بعدی بیاد جون منم بالا میاد :(( الان فقط یه اپیزود از کیلین ایو دارم برم ببینم وگرنه حس چیز دیگه نیست. تشنه ی خوابم و این مدت واقعا استراحتم کم بوده، خدا باعث و بانیشو از دماغ آویزون کنه. از آدم هایی که از بچگی تا حالا به هر طریقی بهم اضطراب و تنش انتقال دادن بیزارم و امیدوارم تک تک این آشوب ها تموم تنشونو پر کنه.

البته این مدت قرنطینه رو هم مدیون لایوهای بابک رجبی ام، این بشر موزیکش، کلامش، طنازیش همه چیزش عالیه دمش گرم باشه الانم دارم باهاش کیفور می شم.


کوچه مشخص نیست، این روبرو دریاست*
زیبایی محضه، حتا خدا اینجاست

تو مه فرو می ریم سال هزار و چند با تو
هر روز پرواز از تجریش تا دربند با تو

پرواز می کردیم تا کافه توی برف…
هی حرف پشت حرف
هی حرف پشت حرف

حالا تو این لحظه رو بام تهرانیم*
بارون شروع می شه تو بیت پایانی

این فصل از خوابم داره تموم میشه
بارون شروع میشه، بارون شروع می شه

______ .
*کاش دریا بود ولی فعلا پارکه
*این روزها نهایت دسترسی مون پشت بوم خونه ست!



لذتی که در یک ماه زودتر کادوی تولد رو گرفتن هست، توی کلم بروکلی خام و پنیر کیبی و پنیر خامه ای ویلی و شیر و نبات و دارچین و ترکیب بیسکویت مادر و شیر که به استفراغ بچه می مونه ولی من واقعا از خوردنش لذت می برم هم نیست!
و کسی که به عنوان کادوی تولد کلاه هدیه می ده پروردگار منه چون هیچ چیز در جهان خفن تر از کلاه نیست،ممنونم هنگامه ی من واسه همه فصلا که می دونستی ماه های مدید تو کف این حصیری اعجاب انگیز بودم.
چون چند روز قبل و بعد تولد من انقدر حالم چرته از بالا رفتن سنم که هیچی جز عر و ونگ کردن بهم مزه نمی ده خوبه که زودتر کیف کنم چون اون روزها به یک موجود وحشی بدل می شم‌ که می زنم تو سر خودم و ننه من غریبم بازی در میارم، البته الانم که بخش فکر نی کنم دلم ور می ماله و چِمچِمالم می شه. یا باب الحوائج بیست و نه سالگی، یا حضرت عباس بیست و نه سالگیت تو چی کشیدی عباااااس؟! غم خوار بالا رفتن سنت چه کسی بود اَبی عباس حرمت کجاست همسایه ی خوبم؟ :)) دقیقا بیست و پنجم فروردین رسید دستم و تا همین امروز داشتم حسرت سر کردنشو می خوردم. مامز گفت الکلش که بپره می تونی سرت کنی ولی ولی ولی ولی الکلش هم پرید اما گفت واسه محکم کاری چند روز بذار بمونه و من دلم می خواست با خط کش آهنی خودزنی کنم و رو دستم خط بندازم و سرمو توی دیوار بکوبم و چونان نوجوان ها برم بیرون و با ده کیلو تریاک برگردم خونه و اعتیاد پیشه کنم :/ منو می گی کارد می زدی خونم در نمیومد و کلی از خجالت کرونا دراومدم که همه جوره داره دهن ما رو پشت و رو می کنه.

بالاخره انتظارها به سر رسید و امروز وصال رخ داد و ما همو در آغوش کشدیم. پس فعلا تولدم مبارک باشه تا بیست و پنجم اردیبهشت که اون روز هم یه حالی به ابوالقاسم فردوسی بدم که هر سال به مدد تولد من، عزیز و محترم شمرده می شه :))


امروز شال و کلاه کردیم رفتیم بچه هامو ار بالای کمد درآوردیم. یه سری هاشون که در نظرم هنوز باید وجود می داشتن نبودن و یه سری هایی هم که در کمال ناباوری یادم نمیومدن یا فکر می کردم دور ریخته شدن اونجا بودن و فقط نعره ی سرخوشی سر می دادم. من آدم عروس بخری بودم. همیشه ی خدا تشنه ی داشتن عروسک بودم ولی الان انقدر گرون شدن و البته جنس ها زشت شدن رغبت به خریدن نمی کنم مگر سالی یک بار یه چیز باحال ببینم خشوم بیاد و قیمتش هم خوب باشه و بخرم. حالا دسترسی پیدا کردن به این گنجینه ی از کودکی تا حالا، واقعا شگفت زده م کرد. از همه مهم تر حنا خانوم رو هم یافتم، باید یه جاهاییش رو بدوزم و بعد بذارمش توی ویترین. تغییرات اساسی باید توی ویترینم اعمال کنم. ار هرکدومش هزار هزار خاطره یادم میاد، حتی هنوز یادمه کدوما رو از کجا و از کدوم شهر خریدیم. مثلا هایده خانوم که ابَر ببییمه از اولین سفر به شیراز خریدیم و پیشی زرد و نارنجیم که اوایل بوی خوشی هم می داد از نقش جهان توی دومین سفرم به اصفهان خریدیم. یا خیلی عروسک های دیگه که اونموقع که میم این ها ساکن خیابون های اطراف راه آهن بودن خریدم. اونجا اوج کیف کردن من از زندگی بود، خرید کردن توی خیابون مختاری و گشت و گذار توی اون محله همیشه برام خوشایند بود.

دیگه خلاصه وقتی رسیدیم خونه با این شرایط تخمه ژاپنی ماسک و دستکش و اینکه باید حواسمونو جمع می کردیم وسایل رو هیچ جایی نمالیم جونمون داشت در می رفت. غذا رو که خوردیم و جمع کردیم دیگه 5 و شیش عصر بود. غش کردم افتادم توی جام و تا هشت و نیم شب یه کله افتادم. این چندوقته استراحت کافی نداشتم و واقعا به چنین خوابیدنی نیاز داشتم. الانم نشستم عروس مردگان رو می بینم. واسه 2005 هستش. یادش به خیر اونوقت های توی وی سی دی دیدیم. تو گذشته برام جالب تر بود، این سال ا انقدر انیمیشن های خفن دیدم این دیگه به چشمم نمیاد.


دارم فیلم The Kitchen رو می بینم. یه فیلم مزخرف حوصله سر بر. سه تا زن که وقتی شوهراشون می افتن زندان قدرت رو به دست می گیرن. مثلا می خواستن حقوق زن ها و اینجور چرندیات رو نشون بدن ولی متاسفانه تا وقتی حقوق آدمیزاد جماعت رعایت نشه نر و ماده نداریم. از این فیلم هایی که نقل محافل فمنیست ها باید باشه و لنگ رو لنگ بندازن و با ناخن های کاشت و لب های پروتز از این فیلم ها تعریف و تمجید کنن بعد شب برن شام درست کنن بتپونن جلوی یه نر خر و بعدش براش چایی ببرن و از جلوش جمع کنن و سپس زندگی زیباشون رو جشن بگیرن. به نظرم بیش از اینکه حامی حقوق زن ها باشن اتفاقا از یه جایی به بعد دارن زن ها رو یه مشت موجود عقده ای نشون می دن که وقتی از بند نرها رها می شن دست به کشت و کشتار و قتل و غارت می زنن. خلاصه که عجیب فیلم مزخرفیه. هی دارم می زنم بره جلو ببینم در انتها چی می شه. به محض اتمام فایلش دیلیت می شه چون حیف اینکه هارد آدمو بخواد اشغال کنه.


آقا جِقه رو یازده دوازده سالگی به فرزندی قبول کردم. همون روزی که توی مغازه ی لباس فروشی یاقوت،نرسیده به هفت حوض، چشمم بهش افتاد و چنان مهرش به دلم افتاد که خواب و خوراکو ازم گرفت. خودش یه دست لباس داشت که یه تی شرت صورتیه و یه شلوار جین کاغذی. بعدها مامز یه ژاکت طوسی صورتی کلاه دار براش بافت و این لباس هاش رو هم که سال ها بعد که اون دو دست لباس تکراری شد از یه دست فروش گوشه ی سرسبز خریدم که امروز اومدم بشورم دیدم کش شلوارش دیگه خراب شده. واجب شد براش لباس های جدید بگیرم.
سال های سال آقا جِقه کنار من می خوابید و صبح یا پرتش کرده بودم یه ور دیگه یا زیر دست و پام افتاده بود. کم کم گردنش پاره شد و سرش لق شد و دیگه جمعش کردم و با چهارشیویدی تپوندم توی یه کیسه و ته کمد انداختمش که لق زدن گردنشو نبینم و غصه نخورم. با این حال هر از چنددگاهی می رفتم سراغشون و بغلشون می کردم و باز می ذاشتم سر جاشون. از ته دل می تونم بگم آقا جِقه از اون عروسکامه که جونم به جونش بنده و حسابش از عروسک ببعی هام که جونم برای اونا هم در می ره و لیموش و زردآلو و موجود نرمایشی گرمایشی و موجود نرمایشی سرمایشی و خانوم توت فرنگی و حنا خانوم واقعا جداست.
امروز یهو زد به سرم که ترس رو کنار بذارم و خودم دست به کار دوختنش شم، چند سال پیش کلی سعی کردم از گوگل یه جایی رو بیابم که تعمیرات داشته باشه ولی ایران کلا کشور چرتیه که به آدم ها هم احترام‌ گذاشته نمی شه چه برسه جایی باشه تا آدم عروسک های قدیمیش رو با خیال راحت به دستشون بسپره تا مثل روز اول نو نوار شن. علاوه بر گردنش، زیر بغلش و باسنش و پاهاش هم دچار پارگی شده بود که اونارو هم دوختم و لباس هاش که چررررک می بارید ازش رو شستم.
پاپوش ها هم یادگار روزهای نوجوونیه که من فکر می کردم قراره یک روز مادر شم هفت قرآن به میان و زبونم لال و خریده بودم واسه اون روز. حالا شده واسه آقا جِقه و پاهای بزرگ نتراشیده ی نخراشیده ش که من هلاکشونم و وقتی پاش رو توی پاپوش های خرسی می کنه و صدای بم زنگوله شون رو به صدا در میاره من خر کیف می شم و قربون دست و پای بلوریش و سر براق بی موش و چشم های درشت تیله ایش و لپ هاش که بر اثر گرانش زمین به سمت پایین میل می کنه می شم ^-^ جِقه ش قشنگه :)))




با آخرین بوسه ی شاهین خون گریه کردم و هنوز جا دارم برای آبغوره گرفتن

خاطره هام که نه، خاطره هارو فوت کردم بره هوا چون خاطره داشتن از آدم متاهل شده رو جایز نمی دونم هرچقدر هم دوست و عزیز بوده باشه، ولی اون شهر واقعا زیبایی جهانه و کاش بتونم روزی دوباره برم و با اون حجم از زیبایی مواجه شم بدون یادآوری ذره ای خاطره از گذشته که مجبور به مرورش باشم.هرچند که همه جیز انقدر زنده ست که نمی صه به باد فراموشی سپرد اما خاطره ها هم کم رنگ می شن الان نه؟ صد سال دیگه محو می شن

بارید از من مثل ابر خسته از باران

بارید از من تا خود استخر لاهیجان

خندید با من از مسیر رفت تا برگشت

خندید با من در تمام پارک های رشت.

لعنت به این موزیک زیبای دل انگیز که امشبمو رید


روزایی که از خودم کار می کِشم از خودم راضی ترم تا روزهایی که میاد و می گذره و عملا هیچ گهی نمی خورم و نهایت فعالیتم تا مستراح رفتنه.
 دیشب ایده ش رو توی درفت گوشی سیو کردم و گمون نمی کردم باسن درست کردنشو داشته باشم. صبح که خواب از چشمام پرید عین فنر پاشدم نشستم سروقتش و با دور خودم گشتن ها و اینور اونور رفتن تو سطح خونه، دیگه ساعت سه اینا آماده شد. کف اتاق همچنان بازار شامه، نمی تونم جمع کنم چون هنوز کار دارم، پر از نخ و خرده پارچه س همه جا و رسما داره کلافه م می کنه، کف اتاق پایینم پر از مهره و وسیله های دیگه ست. می گم که دلم می خواد هم زمان همه شونو با هم درست کنم تا یهو خیالم راحت شه اگه دو سه جفت دیگه دست داشتم قطعا همه شون رو هم زمان انجام می دادم. این بازار شام جمع شه بعد از سه چهار سال ویترین عروسک هامو بریزم بیرون تمیز کنم از اونم کثافت می باره. با اینکه بیزارم کسی به وسایلم دست بزنه واقعا الان دلم می خواد یکی بیاد کمکم اینارو سر و سامون بدیم. یکی که حرصم نده و به وسایلم ور نره، فقط کمکم کنه، فقط کمک متوجهی؟!



دیروز تولدم بود و خدایی بهم خوش گذشت، بر خلاف تمام این سال هایی که به رنج و درد و بحران سن گذشت. پیرهن گیلاسی هدیه گرفتم و یه چارقد فیروزه ای خداااااااا. پیرهن گیلاسیه با اینکه مشکیه ولی حریره و پر از گیلاس های قرمز و روانیممممم کرده از قشنگی و با موهتی سبز جوکری این رکزهام واقعا بهم میاد و خودم به خودم احسنت گفتم! 

 شت ۲۹ سالگی برای من انصاف نیست. من نهایت ۱۴ ساله بهم بخوره خداوکیلی :))


وسط بازی ای که می کنم چند تا بازی هر بار به صورت رندوم به عنوان تبلیغ میاد. این بازی که می بینین تو مخ رونده ای بیش نیست. اگه طناب پسر رو بِبریم میفته پایین و خوراک ببر می شه پس برای نجاتش باید طناب بالای سر ببر رو بِبریم تا اون شی بُرنده بیفته رو سرش و خون بپاشه اینور اونور و جون بده و بعد پسرک رو آزاد کنیم تا از در فرار کنه. هربار که این بازی رو ریپورت می کنم متاسفانه از نو برام نمایش داده می شه و پاک کلافه م کرده. به اندازه ی کافی طبیعت و حیوانات و دیگر موجودات زنده پدرشون سر زیاده خواهی های انسان دراومده، انجام این بازی ها جز اینکه ذهن بچه ها رو بیشتر تخریب کنه و بعدها تبدیل به آدم بزرگ های وحشی و درنده خویی بشن که از کشتن موجودات زنده با خنده و ذوق فیلم می گیرن و به همه نشون می دن، هیچ چیز دیگری در پی نداره.
منم از حرصم طناب پسر رو بریدم تا اسیر چنگال ببر بشه. یک بار هم انسان قربون سر طبیعت و موجودات حیات وحش بره. برای از سر بازی کنی و برای سرگرم شدن بچه هاتون گوشی دستشون ندید. هیچ دلیلی نداره بچه های کوچیک گوشی دست بگیرن اگه حوصله ی والد شدن نداشتین و مسئولیت پذیر نبوده و نیستید پاشون رو نباید به جهان هستی باز می کردین. گوشی های موبایل برای چشم هاشون، قدرت خلاقیتشون و همه چیزشون ضرر داره. بازی های فکری، کتاب های خوب کودک و تمام تفریحات سالمی که شما به عنوان والد حوصله ش رو ندارین برای بچه انجام بدین (چون سر خودتون هم توی گوشیه) برای بچه ها مناسبه نه گوشی هایی که هر کاری توش می تونن بکنن و هر چیز نامربوطی که نباید رو می بینن. معضل بلوغ زودرس رو جدی بگیرین. بچه های کوچولویی که حرف های گنده گنده می زنن و رفتار آدم بزرگونه دارن بامزه نیستن، بچه باید بچگی کنه به شخصه نه اعصاب مادر شدن دارم نه دوست دارم و نه انسان مسئولیت پذیری ام که بخوام چنین مسئولیت بزرگی رو به گردن بگیرم. اگر از پسش بر نمیاین مشکل شماست نه مشکل فرزند که با گوشی دستش دادن دارین بزرگترین ظلم رو در حقش می کنین. همین الانشم معلوم نیست چندتا بچه در جهان این بازی منفور و خیلی بازی های مخرب دیگر رو تجربه می کنن. گوشی دادن دست بچه ازتون والدین کول و خفنی نمی سازه.



دلم می خواد روزی صدهزار وعده بگیرمش فشارش بدم و موهاش رو که بوی آبنبات پاستیلی آیدین با طعم انگور می ده نفس بکشم و قربون دست و پای پارچه ای و لپ های گل انداخته و موهای فرفرونیش برم.
منجوق ننه پَرَبشه و خواهر آقا جِقه و عمه ی چارشیویدی که نوه م باشه :)))) فقط اون جوجه اردک پلاستیکی که بالای سر بچه م کمین کرده :))
به محض اینکه رسید دستم قرتی مِرتیش کردم و یه چشم قربونی هم سنجاق کردم به لباسش تا بچه ی دلربام‌ از چشم حسود در امان باشه :)) کلی هم باهاش حرف زدم و دورش گشتم. البته دور از چشم آقا جِقه. بچه م روحیه ش حساسه مثل مادرش :))




قرار نبود خر کُره ی ننه پربش شسته بشه، سه روز تو قرنطینه بود ولی خب به خاطر لک های ریزه ی روی لباسش دلم نیومد نشورمش و تر تمیز و گل و بلبل نشه.
ایشون از یکی از همین سایت های معتبر خریداری شده که اون سایت قطعا باید اجناس نو بفروشه. من هیچ مشکلی با ستوک ندارم برعکس خیلی هم لذت می برم از وسایل ستوک. از قدیمی بودنشون از سن و سالشون! و از خاطراتی که می تونن برای صاحبان قبلیشون رقم زده باشن و حالا دست من رسیدن. مثلا ایشون تولید سال 2008 هستش. بچه م دوازده سالشه ولی بسکه بیبی فیسه به یک ماهه ها می خوره :)) ولی این سایت ها وظیفه شونه قید کنن که این جنس ستوکه شاید یکی حساس باشه. درضمن ایشون با عکسی که توی اون سایت زده شده فرق داره، اونم اگه مثل من حساس باشید متوجه این تفاوت خواهید شد.
یادمه بچگیا یواشکی رفته بودم سر طاقچه عروسکمو با عروسک "ر" عوض کنم که مچمو گرفت و من از بچگی تا الان سر این مقوله معذبم. حالا چرا می خواستم عوض کنم؟ سر یه تفاوت خیلی جزئی که شاید برای خیلی ها اهمیت نداشته باشه وای من از بچگی هم حواسم به همه چیز بود (یکی از دلایل اصلی همیشه رنج کشیدنم همین حساسیت های کوفتیه). عروسکامون عین هم بودن ولی لبای عروسک ر خیلی ملیح تر نقاشی شده بود و مال من خط لبش کلفت تر بود! و من اون لب ملیحه رو می خواستم! حالا جریان این خر کره جانمه که با عکسش فرق داره و من کامنت هم گذاشتم واسه اون سایت اما تایید نشد که نشد. برای من مهم نیست چون واقعا بچه مو دوسش دارم ولی اینکه به خاطر اسمی که اینجور فروشگاه ها در کردن و روزانه فروش های میلیاردی دارن، چنین تو پاچه ی ملت کردن صحیح نیست شاید یکی واقعا جنس نو مد نظرش باشه و روی خریدش حساس باشه


از این مامانا که هشتگ می زنن: روزمرگی های منو قند عسلام
حالا منم می گم شب مرِگی های ننه پرب و خر کُره هاش :))))




 

قرار نبود خر کُره ی ننه پربش شسته بشه، سه روز تو قرنطینه بود ولی خب به خاطر لک های ریزه ی روی لباسش دلم نیومد نشورمش و تر تمیز و گل و بلبل نشه.
ایشون از یکی از همین سایت های معتبر خریداری شده که اون سایت قطعا باید اجناس نو بفروشه. من هیچ مشکلی با ستوک ندارم برعکس خیلی هم لذت می برم از وسایل ستوک. از قدیمی بودنشون از سن و سالشون! و از خاطراتی که می تونن برای صاحبان قبلیشون رقم زده باشن و حالا دست من رسیدن. مثلا ایشون تولید سال 2008 هستش. بچه م دوازده سالشه ولی بسکه بیبی فیسه به یک ماهه ها می خوره :)) ولی این سایت ها وظیفه شونه قید کنن که این جنس ستوکه شاید یکی حساس باشه. درضمن ایشون با عکسی که توی اون سایت زده شده فرق داره، اونم اگه مثل من حساس باشید متوجه این تفاوت خواهید شد.
یادمه بچگیا یواشکی رفته بودم سر طاقچه عروسکمو با عروسک "ر" عوض کنم که مچمو گرفت و من از بچگی تا الان سر این مقوله معذبم. حالا چرا می خواستم عوض کنم؟ سر یه تفاوت خیلی جزئی که شاید برای خیلی ها اهمیت نداشته باشه وای من از بچگی هم حواسم به همه چیز بود (یکی از دلایل اصلی همیشه رنج کشیدنم همین حساسیت های کوفتیه). عروسکامون عین هم بودن ولی لبای عروسک ر خیلی ملیح تر نقاشی شده بود و مال من خط لبش کلفت تر بود! و من اون لب ملیحه رو می خواستم! حالا جریان این خر کره جانمه که با عکسش فرق داره و من کامنت هم گذاشتم واسه اون سایت اما تایید نشد که نشد. برای من مهم نیست چون واقعا بچه مو دوسش دارم ولی اینکه به خاطر اسمی که اینجور فروشگاه ها در کردن و روزانه فروش های میلیاردی دارن، چنین تو پاچه ی ملت کردن صحیح نیست شاید یکی واقعا جنس نو مد نظرش باشه و روی خریدش حساس باشه


از این مامانا که هشتگ می زنن: روزمرگی های منو قند عسلام
حالا منم می گم شب مرِگی های ننه پرب و خر کُره هاش :))))

 


گل من گوهر من، کاش اینجا بودی
جان من جان من جوهر من، کاش اینجا بودی
اگر اینجا بودی خانه خاموش نبود
آینه حوصله داشت گل فراموش نبود
وزن قلبم سنگین، غربت آهنگ نبود
ساعت دیواری خسته از زنگ نبود

اردلان سرفراز



دو هفته پیش وسوسه ی چندین ساله ی داشتن لباس افغان جوری دوباره تو وجودم زنده شد که فرداش با مامز تا اسکندری جنوبی رفتیم که فقط برم بخرمش و این حسرت رو بالاخره پایان بدم،یه زرد آینه کاری شده ی مدهوش کننده که قطعا هنوزم چشم و دلم پیششه. لباس هاش نو نبودن و داشت به قیمتی دو برابر قیمت لباس نو می فروخت،برام ستوک بودن و یا دست دوم بودنشون مهم نبود قیمت رو بالا می گفت (به قول شهیار یه چیزی از رو باد شکم پرونده بود،چون توی اینستا یه رقم گفت و حضوری رقمی دیگر به خورد ما داد) و فروشنده هم بسی چاخان پاخان کن بود که باعث شد بی خیالش شم و دست از پا درازتر برگردیم خونه و حسرت داشتن لباس افغان رو هنوز به دوش بکشم
تا اینکه فردا شبش این لعبت رو دیدم و وقتی رفتم به فروشنده ش بگم‌ من اینو می خوام تو رو به خدا مثل کارای دیگه تون زارپ فروش نره به خودم اومدم دیدم هفت صبحه و نه هنوز اون جواب داده نه من خواب به چشمم میاد. از هفت تا هشت و نیم صبح بیشتر نخوابیدم و باز پا شدم چشم دوختم به گوشی تا طرف جوابمو داد و سفارشمو ثبت کردم و خیالم راحت شد ولی بازم از خواب خبری نبود چون هیجان داشتنش خوابو از چشمام گرفته بود. حداقل اگر حسرت لباس افغان هنوز باهامه، دیگه تو خیابون عین ندید بدیدها به لباس های ن و دخترکان بلوچی و اون سوزن دوزی ها و آینه کاری لباس های معرکه شون که سر از زیر چادرهای سیاهشون بیرون میارن و خوب راه و رسم دلبری با تار و پودشون رو بلدن، خیره نمی شم و با حسرت توی چشم هام بهشون نمی فهمونم که چقدر دیوانه ی لباس هاشونم. می دونم شاید تعداد زیادیشون رو معذب می کردم ولی واقعا از دیدن اون‌پوشش پر از نقش و هنر و رنگ و ماه ها سوزن زدن سیر نمی شم همون طور که از دیدن لباس ن بندر، لباس ن رامیان و اون حجم از سبز و بنفش و قرمز و سربندهای سکه ای که دیوانه م می کنن، لباس ن گیلکی و شلیته های معرکه و چادرشب های مدهوش کننده که به کمر می بندن،نگم از ن ترکمن که چارقدهای پشمی گلدار و دُن های قرمزشون که دلم می خواد سرمو تو دیوار بکوبم که الان هوا گرمه و نمی تونم بپوشمشون
کاش تمام اقوام ایران لباس های خودشونو می پوشیدن کاش این حجم از زیبایی جاش رو به لباس های اروپایی نمی داد (گرچه خودمم کم شیفته ی چنین ستایل هایی نیستم و جین که می بینم آب از لب و لوچه م راه می افته) کاش هرجایی از این کشور ترک و لر و بلوچ و جنوبی و شمالی و مرکزی و شرقی و غربی می دیدیم همه لباس های مجذوب کننده ی دیار خودشون تنشون بود تا لباس هایی که ربطی به پوشش اصیل مردمانمون ندارن




ابی تو ذهنم پلی شده و این ترانه رو خوب بلد نیستم و مجبورم گوگل کنم و باهاش از رو بخونم

بگیر بخواب مغز همیشه خسته ی پر از حرف بگیر بخواب، زق و زوق تو از گنجیشک ها هم که بیشترخ. دیگه خانوم میکی و آقای موسی هم هستن که دردت چیه؟ بگیر بخواب بخواب بخواب بخواب.


یکی دو ساعت پیش با خبر شدم امروز روز جهانی سالاد سزار بوده ( از صحت و سقمش بی خبرم ولی خوندن خبرش هم دلمو هوایی کرد برای سه تا سزار که به خاطرشون حاضرم خودزنی کنم. یکی سزارهای ویونا، یکی سزار این کافه ای که با فروردین عزیز رفتیم و گمونم اسم کافه ش شمرون بود و حتی می تونم بگم رو دست سزارهای ویونا بلند شده بود به طوری که الان از یادآوریش دارم لیتر لیتر آب دهن قورت می دم و دیگری سزارهای کافه پاییز ۹۸ که لامصب وقتی جمع شد منو در غم عظیمی فرو برد چون بعد از پاستاها و سزارهای اونجا من دیگه اون پرستوی سابق نشدم.
و با اینکه نه خیلی علاقه ای به تبریک روزهای خاص دارم نه خیلی در بند گذاشتن تصویر غذا و خوراکی ام مبادا کسی هوس کنه این عکس رو بر من ببخشایید. پنج ماهه به جان تک تک بچه هام قسم یه کافه نرفتم که یه سزار بخورم و دارم در طلبش می میرم و عین معتادی که مواد بهش نرسیده انگار کن که جاروی خیس پشتم می کشن اصلا چِمچِمالمه همه ش خمارم :((
تنها عکس آبرومند من با سزار بود که هنوز عین بختک نیفتادم روش، اونم جلوی فروردین جانانه آبروداری کردم وگرنه من آدمی نیستم که سزار بذارن جلوم و نگاه کنم و عکس بگیرم فقط می بلعم

روزت مبارک معبودم، روزت مبارکت محبوب خوشمزه ام، خوشرنگ خوش طعم دلنشین راست قامتم، سرو بلندم، بلبل خوش الحانم، ای من به قربان تک تک کاهوهای سبز شگفت انگیزت (کاهو فقط ایرانی از این کاهو پیچ ها و چینی و ژاپنی و کره ای و شرق دور و شرق نزدیک و چه بدونم این چیزا خوشم‌نمیاد) و مرغ های گیرل شده ات و نون های سیرت و چه خوش اقبالم لحظاتی که کنار تو بطری ی باامیک هم بذارن و آن لحظات بهشت از آن من است ای حوری بهشتی ام
دلبر دلبرا، نازک تنا، خوشگل خوشگلا پاشو باز با من برقص تا پارمسان بریزم زیر پات، تا به آتیش بکشی کافه رو با بودنات :((

نه فقط امروز که هر شب و هر روز روز سزاره، نمی دونم خدا کرونا رو واسه چی آفریده، سپیده! :((

سزار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد پرستو شد!



چرا تو باید ۲۵۰ باشی که زور به ک ونم بیاد برای داشتنت؟ :(((( ته تهش صد و پنجاه بودی دیگه. خدایا منو اینجوری مورد آزمایش قرار نده :(((( چشماشو سبد گل توی دستش و صورت و دست های سرامیکیش دیوانه م می کنه از قشنگی :((((

بدبختی تولدمم نزدیک نیست :/ سن و سال درس خوندن و کارنامه گرفتنمون هم نیست چهارتا بیست چسکی بگیریم به عنوان جایزه اینو انتخاب کنم. فصل نماز و روزه هم نیست روزه بگیرم و عین این ننه بابا مذهبی ها برام هدیه بخرن که کو. نمو هم کشیدم یک مااااه خودمو سرویس کردم حالا با یه عروسک می خوان گولم بزنن سال های بعد هم ترغیب شم به این منوال گشنگی و تشنگی کشیدن. نزدیک یسمس هم نیست از پاپانوئل طلب مغرفت و چنین هدیه ای کنم. ولله گیری کردم. راه به جایی ندارم. فرشته ی دست راستم هم بیش از این ها ازم راضی نیست که بی دلیل بخواد برام تهیه ش کنه بگه چون خیلی آدم عنی هستی اینو برات گرفتم بلکه ره خوب بودن پیشه کنی :))))) 


امروز از اون روزهای شل شدنم و عر زدن های متوالی بود. بعضی وقت ها واقعا از این حجم از احساساتی بودن و حساس بودنم دلم می خواد خودمو بکشم و الان واقعا می خوام خودمو بکشم آیفونو که زد دیدم یه پسرکی دم دره اول نشناختم بعد به خودم اومدم دیدم میخکوب وایسادم و فقط با خودم می گفتم این چقدر بزرگ شده انگار نه انگار یه بچه ریزه ی شیش هفت ساله بود آخرین باری که دیدمش و حالا انقدر بزرگ شده. الف ح جیمی بزرگ شده، قد کشیده و چقدر شبیه پسرک همسایه مون توی دوران راهنماییه، مثل اون هم عینکی و قد بلند و لاغر. جهان جای عجیبیه خیلی عجیبه خیلی و من هیچ وقت نمی دونستم چنین ندیدن چهارده پونزده ساله ای قراره بین من و الف ح جیمی رخ بده. الان می فهمم وقتی به داییه فحش می دم و ابراز تنفر می کنم مامز وقتی می گه داداشمه خب چیکارش کنم چه حسی داره.

دلم می خواست بیشتر باهاش حرف بزنم و مثل بچگی ها بشینم باهاش پلی ستیشن بازی کنم و بخندیم و شیطنت کنیم. جهان جای گهیه خیلی گهه. دلتنگ بچگی های نامطلوبمم دلم می خواد ر دوباره ببرتمون دنیای کودک ته پارک ساعی و با هم ماشین برقی سوار شیم

لعنت خدا به گه بودن های آدم بزرگونه ای که این همه سال منو از دیدن این بچه محروم کرد و خدا می دونه دیگه کی قراره ببینمش. حالا که فکر می کنم دلم واسه ر هم تنگ شده دلم برای تمام عناصر مطلوب و نامطلول زندگیم تنگ شده برای هر کس و ناکسی تنگ شده. اصلا دلم می خواد تا جون دارم عر بزنم که تموم شم که ته بکشم


 

تن ما پل به باغ گل

پلی که با ستاره یک نفس رقصید
به من نزدیک تر از پیرهن

کی جز تو عاشقانه عشقو می فهمید

 

تن ما پل به باغ گل

پلی که با ستاره یک نفس رقصید
به من نزدیک تر از پیرهن

کی جز تو عاشقانه عشقو می فهمید

تن ما پل به باغ گل

پلی که با ستاره یک نفس رقصید
به من نزدیک تر از پیرهن

کی جز تو عاشقانه عشقو می فهمید


این لباس ها جریان ها داره، سال ها آرزوشونو داشتم و فروردین امسال گفتن وقتشه خودم دستی برای خودم بالا بزنم و خودمو به آرزوهام برسونم. حقیقتا دیگه آه در بساط نداشتم تا بدم همراه شلوار و چادر بندریم یه کندوره هم برام بدوزن بنابراین با پارچه ای که پارسال با شادان از حراجی خریده بودیم و یه سری چیزای دیگه که تو بقچه م بود، سپردم به خانوم عین تا برام بدوزدش. یقه و پایینش از یه مانتو واسه هفت هشت سال‌ پیش وام گرفته شده و سر آستین هاش از یه لباس قدیمی بلوچ که یه تیکه ی ۴۰ سانتیش رو توی نمایشگاه صنایع دستی سه سال پیش خریده بودم (وسعم به همون اندازه رسیده بود و اون نوار سوزندوزی و آینه کاری تمام لبه ی آستینام رو هم کفاف نداد ولی من ستایشش می کنم چون یه زن با یه عالم سختی ریز به ریز سوزن زده و آینه دوزی کرده حتی اگه از یه لباس قدیمی کنده شده باشه و دست دوم که نه دست هزارم هم باشه، باز هم دوستش دارم چون من جون می دم واسه هر چیز کهنه و حتی مستهلک شده،کهنگی به وجدم میاره، از یه چیز قدیمی چیز تازه ای خلق کردن خر کیفم می کنه و اتقدر که یه جیز تاناک یا ستوک منو می سازه چیزهای نو نوار سرمستم نمی کنه.) حالا این وسط پارچه ای که من داشتم کم بود (بهشکی شانس باز هم برآورده شدن تمام و کمال آرزوم به تعویق افتاد) دست به دامن شادان شدم که اگه مال خودشو نمی خواد حاضرم ازش بخرم. اون برهه هرچی گشتم پارچه م رو نیافتم و یه جا هم پیدا کردم گفت زیر چهارمتر نمی فروشه، مردمان شکم سیری داریم!!!! شادان با سخاوت تمام پارچه ش رو بهم بخشید. خلاصه چنین شد که با سه ماه و نیم حرص خوردن از دست یه خیاط و گلابتون دوز بندری و در انتها شلواری که اندازه م نمی شد و نزدیک بود اشکم در بیاد چون وقتی پوشیدمش زیپش بسته نمی شد و باز مجبور شدم زیپ ها رو بشکافم و از نو بدوزم که جنس زیپ هاش هم بد از آب در اومد و زرررررت در رفت. خلاصه فهمیدم که با تلاش و سختی خودمم بخوام خودمو به آرزوهام برسونم باز جونم در میاد تا بتونم به لحظه ی موعود برسم! بعد از سال ها و بعدشم ماه ها (از فروردین تا اواسط تیر طرف فسسسسسس داد تا شلوار و چادر منو بهم بده) امروز، لحظه ی موعود پوشیدن لباس های بندریم بود و این تنها چادر زندگی منه که حاضر به سر کردنشم.

عکس رو هم که ۱۰ ثانیه ی مطبوعم ثبت کرده! که اون و سمایل آقا اگر نبودن قطعا ۹۹درصد عکس هام ثبت نمی شدن و مفلوکی بیش نبودم!


​​​​​​​


از همه جا و هر نفس یاد تو می بارد و بس

باغ بنفشه ها هنوز عطر تو رو دارد و بس

پشت دریچه های شب در حال و هوای شب

یاد تو پرسه می زند هر گوشه و هر جای شب

گناه گل ها رو ببخش عطرتو یدن اگر

"نسیم" شب مقصر است که از تو می دهد خبر

گناه گل ها رو ببخش جسارت ما رو ببخش

دنیا پر از حضور توست گناه دنیا رو ببخش

حضور تو همیشگیست نرفته ای از دل و دست

میان ما پلی که بود در غیبت تو نشکست (اتفاقا شکسته،ریدمون خورده ویرون شده تموم شده رفته)


بلا به دور هفت قرآن به میان مرد جماعت دیگه چی هست که به خودشم رسیدگی نکنه؟ یارو تو اداره ی پست جلوی من بود پشت گردنش کثافت می بارید، کثافت ها کثافت. می میرین یه ژیلت بدین یکی بزنه اون پشتو؟

یکی این سنده یکی یه سنده ی دیگه خیلی راحت و بدون صف، گهشونو خوردن رفتن هرچی هم اعتراض کردم یاسین تو گوش گوساله بود ^-^ حیف گوساله البته. بدبخخخخخخت پارتنرهایی که این انگل هارو تحمل می کنن. 


چهارسال پیش از مسابقه ی کتابخونی که زدیم بیرون (تمام جواب هارو میم بهم داده بود) لیموش رو با یه عالم موجود دیگه شبیه خودش دیدم که البته واسه ماه های دیگر سال بودن. چهارسال پیش قیمت لیموش خیلی بالا بود واسه همین همون روز حضانتشو بعهده نگرفتم چون واقعا پولش زیاد بود. بعد رسیدم خونه و دیدم واقعا دوسش دارم و دلم نمیاد براش مادری نکنم. یکی دو روز بعد تنهایی رفتم فرهنگسرای اندیشه تو سیدخندان و بعد از نیم ساعت یک ساعتی معطل شدن برای باز شدن مغازه هه لیموشو گرفتم آوردم خونه، هنوزم گهگاهی از جعبه درش میارم دورش می گردم باز می ذارمش سر جاش چون رنگش روشنه و دلم نمیاد کثیف شه. با همون پولی که از مسابقه ای که میم جواب هاشو بهم داده بود و برنده شده بودیم لیموشو گرفتم. تمام مانچی چی های اون مغازه واسه ماه های تولد بودن و من مردد بودم کدوم رنگو بگیرم تا اینکه اون روز رفتم دیدم لیموییه که اون روز دلم بیش از همه پیشش جا مونده بود دقیقا واسه اردیبهشت بوداز اون موقع تا امشب من هر جایی رو تونستم زیر و رو کردم تا باز عروسک مانچی چی پیدا کنم که لیموشم تنها نباشه و امشب که آه در بساط نداشتم یه دونه توی یه پیج که عروسک های ستوک داره یافتم و به مامز گفتم فعلا قرض بده چون این اگه از دستم بپره قاتی می کنم. یکی خاویرها یکی مانچی چی ها رسما کاری با روح و روانم می کنن که از دیدنشون قند تو دلم آب می شه و دلم می خواد واقعا رمو بکوبم توی دیوار بسکه این سگ توله ها قشنگن :(( و اگه به چهارسال پیش برگردم تک تک دوازده تا مانچی چی نماد ماه های تولد رو می گیرم و کلکسیونمو تکمیل می کنم و می گم گور بابای پولش دلم مهمه که براشون پر می کشه. گرچه به چهارسال پیش بر نمی گردم چون یک بار دیگه میم بدون گفت و شنودی و بسان یک بی معرفت تمام عیار بعد از سه سال سرشو پایین می اندازه و می ره و من نمی خوام دو بار توی ذهنم ازش چراییِ کارش رو تا ابد سر دلم داشته باشم همین یکی که واسه تا ابد بی جواب می مونه بسه. متاسفانه خیلی چیزها منو یاد این بشر می اندازه و حالا یه عروسک هم منو یاد اون می اندازه چون توی فود کورت چهارسو چهارسال پیش از من و لیموش توی آغوشم عکس انداخته و من از برق چشمام پیداست که چه خر کیف بودم. ای میم سه سال عزیز بوده برای من که به اندازه ی سیصد سال ازت خاطره دارم و هر نکبتی خوب و بد تو رو تو ذهنم زنده می کنه از صمیم قلبم برات آرزوی مواجهه با یه سوال بزرگ توی ذهنتو می کنم که هربار بهش فکر کنی ساعت ها توی خودت فرو بری و دیواری که روبروته، در که سهله روزنه ای هم ازش به بیرون نتونی پیدا کنی از هجوم فکر و خیال و سوالی که بی جواب باقی می مونه. با تمام عشق و علاقه ی اون روزها و خاطراتی که تا ابد باید یدک بکشم اینو برات آرزو کردم.

عکس اول لیموش عزیز دردونه ی منه و عکس دوم مامان بزرگ لیموش که لیموش نَنی صداش می کنه ^-^ 



خیلی وقت بود حوصله ی گروهمونو نداشتم از اول هم محض شادان رفتم چون واقعا مرجع کتاب های چرتی داره بعد کم کم پاگیر بچه های گروه شدم الانم که دیگه گروهی نیست و کنار هم بودنی نیست منم اصلا حوصله ی این سس کلک بازی های آنلاینو ندارم. برای کار کاملا داوطلبانه که نباید انقدر خودمو معذب کنم


اون دله ی بدبخت شکمی که تا الان بیدار مونده که کلپچ و سیرابیش دستش برسه کیه هان؟؟؟؟؟؟؟

یعنی عین خررررررر هوس کرده بودم. زنگ زدم یه جا نزدیکای خونه که قدیما می رفتیم می گم ارسالم دارین؟ اول که کلا نمی فهمید من چی می گم بعد که دوزاریش افتاد سیصد بار گفت نه نه نه نه نه :/ خب مجانی مگه خواستم عتیقه؟! سنپ باکسشم خودم می گرفتم. از دم پارک ملت گرفتم آخر. رفتارشون واقعا درست بود و بسیار محترم جواب دادن. دمشون هم گرن ۲۴ساعته سرویس می دن و سیرابیشون هم همیشه به راهه (اغلب جاها فقط عصر سیراب شیردون سرو می کنن و برای عصر اصلا و ابدا کله پاچه ندارن) حالا بخورم بعدا ببینم طعمشون چه جوریه. پسرک سنپ باکسی هم انقدر محترم بود اصلا امروز برای یکی دو ساعت فکر کردم تو ایران نیستم! کله پز محترم، سنپ باکسی محترم. نه خدایااااااا نهههههه بعیده از این کشور و مردمانش. بابا ما طباخی صبا می رفتیم حضوری مثلا روبرو باغ فردوسن جای خوب تهران که فکر می کنی باید شعور داشته باشن ته بیشعور بودن زبون بسته ها انقدر نگاه نگاه می کردن آدمو لقمه می پرید تو گلوت. تازه اونجا مثل محله ی جک جواد ما نبود خانوم تنها بره کله پزی عن بازی در بیارن. برم خدا حلال کنه بخوابم ://///


یه سری عروسک از رشت سفارش داده بودم این بار یه واحد پستی دیگه رفته بود و دوازده روز طول کشید تا دستم برسه کدرهگیری رو هم ایمیل الف؛ فروشنده ی عروسک هارو اشتباه وارد کرده بودن و کد رهگیری هم نداشتم دیگه یه روز زنگ زدم پست شهید قندی رشت و روز و ساعت دقیق و مبدا و مقصد دادم تا کد رو بهم بگن که پیگیری کنم. حالا اصلا اینا مهم نیست، موقع قطع کردن تماسم با واحد پستی رشت با همون لهجه ی روانی کننده ش آقاهه که به بابابزرگ های مهربون می مونست بهم گفت دخترم تو این روزا مراقب سلامتیتونم باشین. کسایی که با پست سر و کار داشته بلشن می دونن در ۹۹درصد مواقع شاهد رفتارهای بد و جواب های سر بالا و چرت هستن‌ ولی طرز حرف زدن اون آقا و اون حجم از مهربونی منو یاد بابابزرگه انداخت. دلم می خواست همونجا بشینم یه دل سیر زار بزنم و عربده بزنم که چقدر دلتنگ اون نقطه از زمینم و چقدر دلم می خواد تک تک پیرمردهای رشتی رو دید بزنم تا شبیه ترینشون به بابابزرگه رو پیدا کنم و تا هروقت دلم می خواد نگاهش کنم

با تمام تنفرم نسبت به تهران برای تک تک موزه ها و کاخ ها و ابنیه ی تاریخیش حاضرم جونمم بدم. برای منی که هر کدوم از این موزه ها رو به قد موهای سرم دیدم و هیچ وقت تکراری نمی شن، هفت ماه دور بودن ازشون رنج بود‌،همین الانشم دارم از دلتنگی برای سعدآباد و خانه ی مقدم و باغ نگارستان جون می کَنم و آخ امان از کاخ گلستان زیبام که چنان دلتنگشم که حد و مرز نداره امان امان از دلتنگی دیروز فرصتی شد تا بعد از سه سال و خرده ای کاخ نیاوران برم. آخرین بار وسط عید بود و وقتی دیدم سقف کاخ اصلی داره کنار می ره نفسم بند اومده بود از این همه شگفتی، چون نه زمانی که مدرسه ما رو اونجا می برد نه هیچ یک از بازدیدهای دیگه از مجموعه، این تجربه برام رخ نداده بود، معرکه بود معرکه، یه سوپرایز اساسی که سقف با اون عظمت کنار رفت و خورشید کف سالن دراز به دراز پهن شد و دلبری هر دو طبقه رو صد برابر زیبا کرد سوالی که همیشه ذهنمو مشغول می کنه اینه که خدایی ش.اه هم ی می کرد درست، مشکلات عدیده ی من با سلطنت و سلطنت طلبی هم به کنار، ولی در کنار ی هاش به ملت هم رسیدگی می کرد و حداقل چهارتا جای خوشگل و جذاب برامون به ارمغان گذاشت (که الان این دولت پلشت خوووووب با این اماکن تاریخی پول تو جیب خودش می ریزه و استخر خصوصی تو کاخ مرمر می زنن و باسن تو آب فرو می کنن و به ریش من و تو می خندن ؛) ) این دولت که فقط ید و چپاول کرد و خورد و جیب خودش رو پر کرد و ماهارو هر روز فقیرتر کرد رو چرا رو سرتون می ذارین حلوا حلوا می کنین؟! چرا دولتی که فقط رنج و بدبختی و چسناله و گریه به مردم یاد داد رو ستایش می کنین و ازش بت سازی می کنین؟! چرا هارو بزرگ و محترم بر می شمرین؟ می دونین چیه؟ بنظرم وقتی ملتی دارن از دولت فاسدی حمایت می کنن و براش تخت سینه می کوبن، دو تا اتفاق در حال رخ دادنه: یا دارن از قبل دولت دون شانشون می خورن یا تو فقر دست و پنجره می زنن و از حماقت بی حد و حصرشون ناشی می شه، که ما تا دلت بخواد از هر دو نمونه در کشورمون داریم. خوشرنگ و لعاب شیک پوش، بهتر از چسناله کنه که با ناله و دروغ ازتون کش می ره. دومی رو خریت آدم حساب باز می کنه نه عقل و درایت؛) (شیش هفت سال پیش هم وسط همین موزه دست و پای من شروع به تورم کرد و مجبور شدم وسط بازدید برگردم خونه،پنی سیلین برای اولین و آخرین بار بهم حساسیت داده بود و من یه توپ شده بودم که از تجریش تا خونه خودشو می خاروند و پر از دون دون های قرمز شده بود ! ولی بالاخره از بچگی تا حالا از شر پنی سیلین و شل کن اگه سفت کنی دو سوزنه می شی خلاص شدم!)


مربوط به موزه ی جهان‌نمای مجموعه ی نیاورانه‌. نقاشی های این قسمت خیلی باب میل من نبودن‌ ولی چیزی از قدمتشون و اینکه آثار دست هنرمندهای کله گنده ای بودن کم نمی کنه کتابخانه ی تخصصی هم در حد یه چرخ زدن رفتیم و اومدیم بیرون انقدر راجع به پوششم سوال کردن و حرف زدن کاملا معذب شده بودم بنابراین حیف پول بلیتی که دادیم. خود کاخ اصلی اما معرکه ست واقعا مثل همیشه از دیدنش حظ کردم‌. کوشک احمدشاهی رو هم حال نکردم برم. دلم بیشتر خود مجموعه رو می خواست که دیدار میسر شد و بوس و کنار هم ؛)


خودم این عکسارو مدت هاست از گوشیم دیلیت کردم بعد فروردین دیدم امروز برام فرستاده آه از نهادم بلند شد :(( دقیقا پارسال همین موقع ها آخرین دیدار منو دریای دلبرم رخ داد. یک ساله لعبتمو ندیدم یک سال یک سال یک سال. الانم نفس تنگی نمی ذاره وگرنه تا خود موج شکن انزلی با پای پیاده می رفتم. 

باسن لق اون لحظات و اونی که همسفرمه و ثبت کننده ی تصویره، واقعا باسن لق تمام عوامل این عکس که لق خودم، من فقط دلتنگ اون آبی وسیع پشت سرمم و بس. دلتنگ دیدن لاله های تالابی، دلتنگ لکه دویدن تو بلوار انزلی، دلتنگ صدف جمع کردن صدف هایی که اون روز جمع کردم توی یه ظرف یک بار مصرف ریخته شدن یک ساله پشت در پشت بوم گذاشتمش یک ساله دلم نمی خواد نگاشون کنم یا دست بزنم بهشون برشون دارم حتی بریزم دور. یک سال شد پسر یک سال. جهان جای عجیبیه و گور پدر تک تک مردمانش، یادم می مونه خوبی و مهربونی هیچ آدمیزادی الکی نیست و قطعا پشت خوبی های هیچکس یه آدم محترم وجود نداره. همه مون ریز و درشت و پیر و جوون دیوثیم‌ و پاش بیفته بی شرف های تمام عیاری می شیم.

آی فروردین دلتنگ ترم کردی برای موجود محبوبم.

می گه پاشو برو اما پروتکل های بهداشتی رو رعایت کن برو واسه خودت دریا رو ببین و برگرد. کرونا که حالا حالاها نمی ره و منی که هنوز به هیچکس نگفتم . موندم میون زمین و آسمون و کاش دستی بلندم می کرد و پرتم می کرد تو دریا. نفس تنگی اگه بذاره.


 اما چون دکانی نیست تا دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست

تو اگر دوست می خواهی خب مرا اهلی کن

_اهلی کردن یعنی چه؟

به معنای ایجاد علاقه کردن است

به شازده کوچولوی صوتی با صدای شاملو نیاز دارم که هربار وقتی به ملاقاتش با مار می رسه و التماس می کنه که با یه نیش اونو دوباره به اخترکش برگردونه، انگار کنم که بار اوله گوش می دم و با بدن بی جون شازده وسط بیابون سوگواری کنم و بعد چشمام از اشک سنگین شن و خواب مصنوعی سراغم بیاد تنها قصه ی جهان که خسته‌ م نمی کنه، تنها غُصه ی جهان که می دونم قصه ای بیش نیست ولی هربار که با زیباییش می سازتم ده بار با غمش می شکنم، غم روباه،دلتنگی شازده کوچولو،تنهایی گل سرخ،مظلومیت بره ی توی جعبه،برای همیشه غمگین بودن خلبان که دوستی به این قشنگی رو از دست می ده، حتی قادرم غصه ی فیل توی شکم مار بوآ رو هم بخورم و با اونم های های اشک بریزم. تنها تکرار جهان که هم برام شگفتی داره هم رنجم می ده و مچاله م می کنه و مثل الان پرتم می کنه یه گوشه

تنها کتابی که انقدر خوندم و شنفتم که دیگه تو تک تک سلول هام ریشه دوونده. چقدر می تونی لطیف و دوست داشتنی و نازک نارنجی باشی شازده ؟ و البته تا دلت بخواد آزاردهنده،فکر نکن وقتی به باغ گل سرخ ها رسیدی و بهشون چشم دوختی دور دور زدن چشماتو ندیدم همون یک ثانیه شک کردن به گل سرخت هم هربار که قصه ت رو می خونم، تو رو چند ثانیه از چشمم می اندازه چون مست نگاه کردن به اون گل های سرخ بی عطر و بوی فکستنی شدی. اون گل سرخ ها جلوی پای هر عابری خودشونو می آراییدن و دلبری های احمقانه می کردن ولی گل سرخ تو فقط محض تو صبح ها زیر نور خورشید به خودش رسیدگی می کرد و زیر چشمی تو رو می پایید وقتی از سر تحسین بهش چشم می دوختی.

اگه چهل و سه مرتبه هم غروب خورشید رو نگاه کنم بازم دلتنگیم کم نمی شه، باید یه مار پیدا کنم و خودمو به نیشش بسپرم، می دونم تنها راه چاره م همینه.

​​​​​​​

goush_mahi@



امشب ته شیشه ی مربای تمشکی که از پارسال خریده بودمم درآوردم و تموم تموم تموم تموم‌ الان فقط یه بلیت می خوام که صبح برسم انزلی بگردم برا خودم صبونه بزنم و دریا رو انقدر نگاه کنم تا سیرمونی بگیرم بعدشم بیام رشت و ناهارو اونجا بزنم و برا خودم ول بگردم بیخود و بی جهت تو جاهایی که دوست دارم بعد از عمه خانوم زیتون پرورده و ماهی دودی و مربای تمشک و از اون سمنوهای لعنتیش بگیرم و شب برگردم تهران متهوع حال بهم زن خراب شده ی چندش پر از کثافت و آلودگی.

ولی کاش تخم داشته باشم و یل شب تنها هم تو هتل کیوان بخوابم یا خیلی ولخرجی کنم و یه شب تو هتل اردیبهشت اتراق کنم که فردا رو هم برا گشت وقت باشه و یه وعده دیگه دل و خوئک و خوشگوشت و کباب بزنم پشت شهرداری.

بی حوصله م، کلافه م، گیجم، منگم، تمام کارهایی که یه روز خوشحالم می کرد الان هیچ حسی بهم نمی ده فقط دلتنگ سفرم هر قبدستونی باشه هر جایی باشه فقط برم چند وقت بمونه خلاص شم از این حجم از حال بد. تشنه ی کویرم، هلاک قایق سواری تو زریوار، کله خراب پرسه زدن تو بازارها و پاساژهای مریوان، قایق سواری تو عاشوراده هنه جا رو می خوام الان حتی دلم می خواد برم قم. تو بگو گه ترین شهرها هر جایی جز تهران. کلافه م از این شهر دارم خون بالا میارم تو این شهر.


کتاب قصه های یک دقیقه ای یادته؟ که درکه بودیم ماه داشت می رفت و خورشید داشت از پس کوه بیرون می اومد؟ چندصفحه ای هم خوندی برام، صفحه اولشم یه چیزایی برام نوشتی و روی جلد کتاب عکس چندتا اسب بود. فروختمش

گاو بنفشو یادته اولین کتابی بود که بهم دادی اونم فروختم. ایوان منحصر به‌فرد درسته که کتاب خودم بود ولی چون دست بود یه زمان و پارسال که فرستادیش دل چرکین بودم نسبت بهش، اونم فروختم. 

جز از کل رو هم با اینکه ۱۱۰ شده مفت گذاشتم فروختم که فقط نشونه های تو رو از جلو چشمام کم کم محو کنم. حتی دلم نمی خواد هدیه های گذشته ی یک دوست که حالا متاهل شده پیشم باشن، حس خیانت بهم دست می ده.

بغضی که داره گلومو سرویس می کنه و اشک هامم که سر ریز شده واسه خاطراته، نه تو. چون بشدت توی مغز و خاطراتم زنده و سُر و مُر و گنده ای، نه فقط تو من کلا هرچیز و هرکسی رو می تونم زنده نگه دارم حتی اگر ازش متنفر باشم یا متنفر بشم استاد زیر و رو کردن خاطراتم. تو قلبم؟ اصلا وجود نداری دیگه، برا همینه از یادگاری هات به راحتی دارم می گذرم. ولی کتاب سه شنبه ها با موری رو نگه می دارم چون واقعا اون کتاب رو دوست دارم. داشتیم می رفتیم باغ پرندگان، تو ماشین های خطی کنار مترو علم و صنعت بهم دادیش، از اون کتاب های آدم بزرگونه ای که‌ می دونستی دوستش خواهم داشت.

جهان جای عجیبیه پسر، خیلی عجیبه، ولی اونقدر گرده که می دونم یه روزی یه جایی روبروی هم قرار می گیریم و رد می شیم. من هزاربار صحنه ش رو توی خواب و بیداری دیدم. فقط کاش تخم داشتی و خودت می گفتی بهم و من خودم نمی فهمیدم کاش تخم داشتی و من این همه چرا توی ذهنم به وجود نمی اومد. کاش تخم داشتی.


اوووووف فیلم انولا هولمز رو می دیدم این پسره واقعا خوب چیزیه :/ البته اونم چون ظریف و کیوت و نقلیه و به تام بوی ها می مونه وگرنه کلا نر جماعت چی هست که زمخت و درشت و هیکلی و پر پشم و پیلش چی باشه بلا به دور هفت قرآن به میان.

اینجا 

اگه خدا ایشونو آفریده، خیلی های دیگه رو ریده متاسفانه :/

خیلی کیوته کثافت :((

مقبول درگاهم قرار گرفته اونم من باب ظرافت هاش وگرنه مذکر جماعت ارزونی همون ستریت های کیاهخوار :/




هیرمند تخفیف گذاشته این هفته و توش یه کتاب از لوئیس لوری به اسم "ویلابی ها" بود. ۱۵ تومن با ارسال رایگان یعنی مفت، سریع خریدمش چون کشته مرده ی نوشته‌های لوئیس لوری ام. ولی اشکم دراومده. یاد ۴گانه‌ی همین نویسنده‌ی محبوبم افتادم که هدیه گرفته بودم. دلم خواست باز بخونمشون،از اون کتاب هاییه که تو اوج یادآوری گذشته نه به کسی امانت دادم نه حتی دلم میاد بفروشم که حرصمو خالی کنم. آدمیزاد چیه که در اوج بی حسی و تنفر یهو امکان داره دلش تنگ شه و های های اشک بریزه؟ 

از روزی که روونه ی خاکش کردیم دیگه سر خاک نرفتم چون داده بودن عکسشو روی سنگ حک کرده بودن منم دل دیدنشو نداشتم و ندارم و نخواهم داشت. از سنگ قبرهای سیاه که عکس میت رو روش تراش می دن گریزونم، رنج آورترین صحنه‌ی روزگاره این عکس هم چون قدیمیه می بینمش و از جلوی چشم برش نداشتم، وگرنه یه عکس تازه تر ازش شاسی کرده بودن گفتم جمعش کنن چون هربار چشمم بهش می افتاد دنیا رو سرم آوار می شد

کاش قبل مردن کسایی که دوستشون داریم ازمون می پرسیدن حالا که این آدمو دوست داری و بعد از مرگش دهنت قراره سرویس شه بگو از کی بدت میاد جون اونو بگیریم تا آدم دوست داشتنی تو چهارصباح بیشتر زنده باشه، بعد اونوقت من می دونستم هربار که برای قبض روح بابا بزرگه میان اسم اونایی که بدم میاد رو بگم تا بابابزرگه انقدر زنده باشه که شیشه‌ی عمرم بشکنه و اول من بمیرم تا رنج مرگشو این همه سال به دوش نکشم‌‌. بعد بابابزرگه هنوز بود و شوخی می کردیم و می خندیدیمو هنوز مثل بچگی ها منو غلندوش می کرد و با خودش می برد برام بادکنک گازی قرمز و نوار کاست قصه‌های بچگونه از آقا رضا ماهر می خرید



 فقط می تونم بگم ۵ شیش ساله هییییییچ سریالی منو انقدر میخکوب نکرده بود که تا ۶ صبح بیدار باشم و به زور و با حجم فراوون هیجان بخوابم و دوباره از ۱۱ صبح بیدار شم همونجا توی رختخواب با چشم هایی که از بی خوابی می سوزه اپیزودهای بعدی و بعدی و بعدی و بعدی رو نگاه کنم. چند سال پیش این حرکتو فقط برای true blood می زدم تا ۷صبح نگاه می کردم و بعد لباس می پوشیدم می زدم بیرون ۸ صبح کلاس داشتم یعنی با حال مرگ سر کلاس می نشستم فقط لحظه شماری می کردم برسم خونه بقیه شو ببینم.اگه غیبت می تونستم بکنم که کلا کلاسو می پیچیدم سریالمو می دیدم ولی یه روزهایی هم‌مجبور بودم برم چون غیبت هام اگر از ۴تا می کرد حسابم با کرام الکاتبین بود :/ چقدر این لامصب لعنتی خوببببببه. چقدر این پرفسور مخه. ناز مغز اون نویسنده‌ی لامصب کنن آخه. پرفسور و برلین دو تا از کرکترهای محبوبم تو این سریالن یکی کاملا انسان و باوقار و مخ اون یکی بدون هیچ حسی ولی بازم سعی می کنه انسان و محترم باشه. سر جدتون در حق خودتون اجحاف نکنین این سریالارو از نماوای چرت و فیلیموی سانسورچی مفلس نبینین حیفه بخداااااا. آدم با این سریال میل به خلافکار شدنش و در عین حال آدم حسابی بودنش انقدر زیاد می شه اصلا روانی می شی واسه اینکه خدایا کاش با اکیپ اینا بودم می رفتیم چنین ی خفن مهیجی می کردیم :)) در یک جمله بگم سو سو سو سو فاکین فاکین فاکین فاکین و خفن و توپ و خدااااااست این سریال هم میل به دیدنشو دارم هم دلم نمی خواد تموم شه و فعلا یه سیزن تموم شده و نمی تونم از سرعت دیدنم کم کنم که دیرتر تموم شه.

______

این پست واسه سه چهار روز پیشه باسنم نکشید بذارم اینجا. پنج صبح هر چهارتا سیزن تموم شد و من خمار خمارم تا فصل پنج بیاد و نشئه کنم باهاش. اصلا از همون لحظه که آخرین اپیزود رو دیدم فروپاشیدم :((((( 


آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

* ڪـلــبــﮧ تابستونی 6 ایـرآنـﮯ * کاکایوسف Sabalan خدا ... عشق ... حقیقت سمینار ارتباطات (وبگاه هادی زمانی) verroboxca amsweetawen شهدای شهر گرمدره استودیو دایموند سی تک دنیای فناوری